دلنوشته ها
از بی مروتی سنگدلان نیز به دور بود که برای تسلای گلی پژمرده، سر بریده باغبان را به او هدیه دهند.
آن هم سه ساله گلی که گاه به آتش کشیدن باغ، زیر تابش آفتاب داغ و سوزنده بیابان های بی رحم، با نوازش تازیانه ها، از شدت عطش، تمام گلبرگهای نازکش سوخته بود !
این گل برای پرپر شدن، سیلی و تازیانه نمی خواست؛ کافی بود نسیم دلتنگی که از سوی کربلا میوزید، بر او بگذرد و آهی بکشد تا همان گلبرگ های پژمرده و زخمی فرو بریزد!
برای آزردن گل نازدانهای که هر صبح، باغبان زندگیش، با سرانگشت محبت، قطرات شبنم را از صورتش پاک میکرد، همین بس که او را از نوازش باغبان مهربانش محروم کنند؛ دیگر برای او دل خوشی نمی ماند که بخواهند با سر بریده باغبان، آن را بشکنند!
این گل، تا پیش از خرابه نشینیاش، هرگاه آفتاب بر سرش سایه میانداخت، دست های مهربان باغبان، سایبانش میشد و هنوز سوز عطش، راه به ریشهاش نیافته بود که عموی دلاورش، همه چشمه های کوثر را به پایش میکشید!
این گل، سر بر آسمان عشق و پای بر زمین وفا داشته است؛ اهل خرابه و غربت نبود.
همه میدانستند که آب و هوای یتیمی به این گل دلشکسته نمیسازد و او، جز در خاک کربلا، در هیچ اقلیم دیگری سر و سامان نمیگیرد.
پس باغبان با گل نیلوفریاش سخن میگوید! چقدر بیتابی دخترم! این همه دلشکستگی چرا؟ مگر دستهای کوچکت در امتداد نیایش عمه، تنها از خدا آمدن بابا را طلب نکرد؟
اینک آمدهام در ضیافت شبانهات و در آرامش خرابهات.
کوچک دلشکستهام! پیشتر نیز با تو بودم و میدیدمت. شعله بر دامان و سوختهتر از خیمه آه میکشیدی و در آمیزه خار و تاول، آبله و اشک، صحرای گردان را به امید سر پناهی میسپردی.
مهربان دلشکستهام! صبور صمیمی! مسافر غریب و کوچک من!
مگر نگفتی که بابا که آمد، آرام میگیرم. این همه ناآرامی چرا؟ مگر نگفتی بابا که آمد سر بر دامانش میگذارم و میخوابم؟ نه …، نه دخترکم نخواب! میدانم اگر بخوابی، دیگر عمه نمیخوابد.
میدانم خواب تو، خواب همه را آشفته میکند.
نه … نخواب دخترم!
دخترم! بگذار لبهای چوب خوردهام امشب میهمان بوسهای باشد از پیشانی سنگ خوردهات؛ از گیسوی پریشان چنگ خوردهات؛ از شانههای معصوم تازیانه دیدهات؛ از صورت رنگ پریده سیلی خوردهات. بگذار امشب، مثل شب آرامش تنور بر زانوان زهرا آسوده بخوابم.
نه دخترم! نخواب! بگذار بابا بخوابد.
و اینگونه بود که گل در دامان باغبانش آرام گرفت.
Design By : Pichak |