سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

صدای شمر است که به سمت خیام آل ا... می‌آید... چهره عباس در هم رفته است، شمر از قبیله بنی کلاب است، از فرزندان ام‌البنین چه می‌خواهد؟ !...

 آسمان سر بر شانه‌ات گذاشته تا غربت آل ا... را گریه کند.

 امان‌نامه آورده‌اند، شکسته‌اند حرمت علمداری‌ات را، دلت را شکسته‌اند.

ماه بنی‌هاشم! سرت را بالا بگیر، شرم نکن عباسم...!


دل بی‌قرارت بی‌قرارتر می‌شود، مشک را به شانه می‌اندازی تا کودکان آل ا... را سیراب کنی...

صدای العطش کودکان در گوش‌هایت تکرار می‌شود و سینه‌ات که از درد و خشم موج برداشته... غیرتت می‌جوشد، شمشیرت را می‌چرخانی.

میان ابری از غبار و رقص شمشیر و نور، به فرات می‌رسی

فرات راهی می‌جوید به سمت لبان تو، فرات با تو خاطره‌ها دارد؛ با تو که در لشکر امیرالمومنین علیه السلام هم یاور برادر بودی که سپاه معاویه را از فرات کنار زدی... فرات از تو خاطره‌ها دارد، از سقایی‌ات، از مشک و تو... از تو و مشک. انگار همین دیروز بود؛ فرات تماشا می‌کرد مردانگی‌ات را؛ فرات منتظر مانده بود، دوباره بیایی....

 دست در آب بردی. فرات، بی‌صبرانه و مشتاق، در کف دستت غلطید. دست را تا آستان لب بالا بردی.

خنکای آب را با تمام وجود حس نمودی؛ به زلال آب خیره شدی .... خیمه‌ها را دیدی که در عطش می‌سوزند. کودکان را دیدی که تشنگی از سر و رویشان می‌بارد. شیرخواره‌ای که در گهواره، از شدت عطش بی‌تاب شده و دست و پاهای کوچکش را به شدت تکان می‌دهد و جان مادر را به آتش می‌کشد.

 یاس سه ساله‌ای را دیدی که رنگ صورت قشنگش از تشنگی زرد شده، نگاه تشنه‌اش را به سمت فرات دوخته و آمدن عمو را انتظار می‌کشد. صدای سکینه را شنیدی که مدام زیر لب عمو! عمو! می‌گوید ...

خورشید، همچنان بی‌رحمانه می‌تابد و شلاق سوزان عطش را بر سر و روی دشت می‌زند.

ماه، هنوز کتاب آب نشسته؛ گرما و سنگینی زره و اسلحه، امانش را بریده؛ چقدر تشنه است!

زمان، کناری متوقف شده و با بهت، قداست این لحظات آسمانی را می‌نگرد و تاریخ، این منظره را، دقیق به تماشا نشسته؛ تا مبادا چیزی از قلم بیفتد.

فرشتگان، وسط زمین و آسمان، دل نگران و ملتهب، این صحنه را می‌نگرد و دست التماس به درگاه خدا بلند کرده و مدام زیر لب، زمزمه می‌کنند: خدایا! کاش آقا این آب را بنوشد!...

در آینه آب، خیره گشتی؛ خورشید را دیدی که کویر لب‌هایش، از شدت عطش ترک خورده است. خورشید را دیدی، که غریبانه، آمدن ماه را انتظار می‌کشد. خورشید را که از نهایت تشنگی، بی‌رمق شده. کوه صبر را دیدی که بر روی تل زینبیه، دعای رفع بلا می‌خواند! مگر می‌شود این همه را دید و آب نوشید؟! مگر می‌شود ...؟

آرام، آب را از کف دست لغزاندی. مشک را سیراب ساختی و راه خیمه‌های تشنه را پیش گرفتی.

و آن لحظه، همه دیدند که سقای گل‌های فاطمه، از فرات، تشنه لب برگشت.

غروب آن روز  خورشید، از غروبی غم انگیزتر خبر می‌داد: خون فرزند پیامبر صلی ا... علیه و آله و سلم با شقایق خانه خورشید درهم آمیخت.

 نسیم، سینه زنان، خبر سوختن فرزندان فاطمه علیهاالسلام را به مدینه می‌برد و شب، سراسیمه از راه می‌رسید. اینک این پیکر عریان حسین علیه السلام است که بر رمل‌های دشت کربلا افتاده است؛ با هزار ستاره زخم، و دختری که به شیون افتاده است.

خیمه‌ها، شعله‌زار شده بود و شراره‌ها میهمان دامن کودکان بودند و کودکان، میهمان خارهایی که با آبله از پاهایشان پذیرایی می‌کردند. آن سوتر، تازیانه‌ها به نوازش یتیمان برخاسته بودند.

و در این میانه، زینب علیهاالسلام، چشمی به قتلگاه، که بدن پاره پاره را بیابد و دستی به نوازش کودکان، تا با فرا رسیدن شب، ترس بر اندامشان سایه نیندازد.

آری! این دختر علی است که به قتلگاه آمده است؛ گوشه به گوشه میدان را می‌نگرد و ناگاه بوی گل، او را به سمت خویش فرا می‌خواند.

با دامنی از اشک می‌دود و شاخ و برگ‌ها را کنار می‌زند؛ نیزه‌ها و شمشیرها را می‌گویم. و کم کم، بدن گل که آرام بر سجاده گرم صحرا آرمیده است؛ بی‌سر!

و آری! دوباره این دختر علی علیه السلام است که دست به زیر بدن پاره پاره می‌کند و سر به آسمان بلند، که «پروردگارا، این قربانی را از آل پیامبر صلی ا... علیه و آله و سلم قبول کن!» و سپس رو به مدینه، با پیامبر صلی ا....علیه و آله و سلم به نجوا می‌پردازد که:

 

«این کشته فتاده به‌ هامون، حسین توست»


نوشته شده در پنج شنبه 94/7/30ساعت 4:12 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak