دلنوشته ها
زمین در انتظار نوید باران رحمت است و بهاریترین روزش را به انتظار نشسته است.
ناگهان از مشرق جغرافیای عرفانی، نوری میدرخشید؛ نوری که در چشمهای مضطرب، جوانههای امید میرویاند، نوری که به انتظار تمام ستارهها پایان میدهد، نوری که حرا را به عطر نیایشهای شبانه معطر میکند؛ نوری که مرهم دلهای رنجیده خواهد شد و مسیر سرنوشت دخترکان معصوم را از دل خاک، به سمت آسمان عوض خواهد کرد.
امشب، مکه در زیر نم نم باران، شانههای خاک گرفتهاش را میشوید و منتظر است تا در فردایی نزدیک، از کنگرههای عرش، شانههای فرزند تازه متولد را نوازش کند.
اکنون گاه نوید سپری شدن زمستان سرد و سیاه جاهلیت در رسیده است و طبیعت خشک و بیروح جزیرهالعرب در انتظار سرسبزی ربیع لحظه شماری میکند.
آبشار زلال نبوت بر سرزمین دلهای عطشناک و تفتیده، جان میبخشد و کویری که در باور خود به جز خار و خاشاک ندیده است، اینک خرمی و تازگی و ترنم آوای فرشتگان را تجربه میکند.
او می آید و با آمدنش، شعر بشریت شعور مییابد و آسمان هستی به یک باره به نور مینشیند.
زندگی با آمدن او حیاتی دیگر و دوباره مییابد و جانهای خسته و آواره با نغمه دلنشین شعار توحید و وحدت به سرمنزل مقصود فراخوانده میشوند تا در افق تابناک یگانگی آرام و قرار گیرند.
حبیبی می آید که طبیب دل است و ساقی صهبای وجود... و چه میگویم هستی طفیل هستی او: لولاک لما خلقت الافلاک محمد(ص) میآید و عطر دلانگیز گلواژههای کلام او ملک و ملکوت را به رایحه توحید کلمه و کلمه توحید معطر میسازد.
تو را چه زیبا سرود خداوند کائنات با واژههایی از جنس نور.
پروانه شاخساران آسمان! هر آنچه آینه، روبرویت آغوش گشودهاند تا تو را در خویش تکرار کنند.
هر آنچه آسمان، به خاک افتادهاند تا گام هایت را به سجده ببوسند.
بزرگمرد تاریخ! بهار از سر انگشتان تو به شکوفه مینشیند.
خورشید، از گوشه پیشانی بلندت طلوع میکند. تو را با کدام کلمات محدود؟ که نمیگنجی نه در کلام، نه در کلمه.
خورشیدی سرشار در دستهایت، ملائک به دست بوسیات مباهات میکنند.
سرشار از چشمه مهتاب! هر چه پروانه بر گردت بال میزنند، هر چه آسمان، روبرویت دریچه میشود برای پرواز.
میآیی؛ ایوان کفر ویران میشود از ایمان چشمهایت.
میآیی؛ با بار رسالتی بزرگ بر شانه.
میآیی تا چادر شب را از سر باغهای یخ زده برداری و با دستهای زلال خود، قطره قطره امید، در تن بوتههای خشکیده بریزی.
متولد میشوی تا شانههای غرور مدائن فرو بریزد.
میآیی تا صدای وحدانیت را از حنجره گرم بلال، در سرزمین خدایان سنگی طنینانداز سازی.
میآیی، وعده آمدنت را دهان به دهان از تورات تا انجیل کل میکشند.
میآیی و حرا، روی دو زانو مینشیند و انتظار میکشد.
میآیی و مکه میپیچد در حریری از نور و رنگ.
تو را خدای بزرگ خلق کرده است؛ از آبشارها و نور که موج میزنی و میتابی.
ای آخرین رسول خدا در زمین! آمدی تا دهان به حیرت گشوده آینهها، نامت را تکثیر کنند در همه زاویههای تاریخ.
به یمن آمدنت، هر چه بهار در سراشیب سکون و سکوت بار دیگر به جوانه نشسته است.
خوش آمدی ای رحمه للعالمین! ای یتیمان را پدر!
خوش آمدی به این خاک تفتیده ریگزار، ای گل همیشه بهار! بیا که با آمدنت، خونی تازه در رگهای تاریخ جریان یافت و پنجرههای امید، به روی ستمدیدگان باز شد.
Design By : Pichak |