دلنوشته ها
امشب شمع آورده ام تا در محراب تمام طاق ها و مقرنس ها بیفروزم. شمع آورده ام تا گوشه گوشه بارگاه تو را امشب نورباران کنم.
شمع آورده ام؛ شمع اندوه؛ شمع شام شهادت.
ای زائران آفتاب چلچراغ ها را خاموش کنید و چراغ پیراهن های سیاه را روشن! لب های سخن گو را به خاموشی امر کنید تا سکوت این ماتم، تمام خاک را فراگیر شود! رخت عزا به تن کنید و شال سیاه بر گردن افکنید !
ای امام رئوف! امشب، آهوانه در دام سوگ تو گرفتارم
امشب، آیینه اشک های من فراوان تر از آینه کاری حرم توست.
امشب، کبوتر خیال را روانه بارگاه ملکوتی آفتاب خراسان می کنم ، در گوشه ای از خیالم دست هایم را به بغض سنگین ضریح گره می زنم و پیشانی داغ دارم را چون قلب تپنده ماتم، بر جبین ضریح می سایم.
امشب توفان غران در تمام حرم می وزد و تلخی خبر سوگ را چون غباری نفس گیر بر سر و روی خلق می پاشد.
تسبیح ها در دستان زائران، لااله الاا... می گویند و از سنگ فرش ها ناله سیاه به گوش می رسد. کبوتری دانه برنمی چیند و گنجشکی از روی گنبد به سمت آسمان نمی پرد.
گویی خدا نیز در رثای شهید خویش، آسمان ها را سیه پوش کرده است.
ابرهای بغض گرفته از هر کجای این کره خاکی، به آسمان اندوهناک توس آمده اند تا گریه های عزادار خود را بر خاک دلگیر مشهد ببارند.
امشب، زائرانت پابه پای آسمان می گریند
شهادتت کمر آسمان را خم کرد.
بعد از عروجت خورشید جوان امامت در طرفه العینی خود را به خراسان رساند و گوش جان به وصایایت سپرد. بر پیکرت نمازگزارد و تو را برای همیشه در خاک خوشبخت مشهد به ودیعه نهاد.
بعد از تو زمین را به خاک سیاه بیخورشیدی نشست.
آهوان جنگل ها رم کردند و پرستوهای خانه به دوش، بی خانمان و حیرت زده، از فراز آسمان، خاک را نظاره می کردند که تابوت روشنی را بر سر دست می برد و دست های ندامت بر سر می کوبید و کبوترانی ناگاه از آسمان رسیدند و تابوت را از خاکیان باز ستاندند تا به عرش بسپارند.
زمین ماند و بی خورشیدی و بی چراغی.
زمین نشسته بود و خاک سیاه بر سر می کرد.
و زمینیان در فراق هشتمین خورشید اشک ندامت و ماتم می ریختند.
زمانه از کرده زمینیان خجل بود.
زمین گمان می کرد روزگارش به سر رسیده و خطا و گناه خویش را ناله می کشید، ولی این هشتمین پشیمانی زودگذر زمانه بود و هنوز گناهان دیگری در راه بودند....
Design By : Pichak |