دلنوشته ها
این چه دردی است که ریشه می دواند تا اعماق خاک، این چنین بی رحمانه،
این کدام حادثه است که بال می زند در آسمان خاکستری تاریخ؟
از تو باید گفت، اما کدام کلمات عزادار قادرند مهربانی ات را جریان دهند در شریان های این خاک دیرپای ظلم زاد .
با کدام بال از جنس نور می گذری از خاک، که هنوز هر آنچه چشم، به یاد تو خیره بر آسمان مانده اند؟
نهمین بهار رسیده! هوایت آغشته از شکوفه های پرپر. نگاهت جذبه رسیدن و عبور.
گام هایم در مسیر رسیدن به تو به زانو در آمده اند، پلکی در خواب آشوبی این خاک بزن، بگذار در هم پیچند آسمان و زمین، از سنگینی داغ نداشتنت.
این جام های پی در پی، تمام ستاره های این حوالی را به قصد خاموشی مسموم می کند ـ قطره قطره زهر ـ تلخی تاریخ تو را از پا در نخواهد آورد.
در کدام شب آویزان ـ در کدام شب سنگین متراکم ـ دست و رو شسته اند که طاقت تابیدنت را ندارند؟ ای ذره ذره وجودت از نور.
ترانه های سوخته می تراوند از دهان لحظات،
بی تو خاک در هم می پیچد، آسمان تاریک می شود،
هوا هوای هوهوی بادهای مهاجر، هواهوای عزاست و طنین گام های حادثه نزدیک می شود،
دستی که تکیه گاه روزهایت می باید بود، چگونه می چرخد در سیاهی و زهر در کاسه برایت می ریزد؟ این دست ها دستان شیطان اند.
فرو می ریزد دیوارهای ممکنات، کلمات می گریزند از هم، بغض های فرو ریخته می شکنند در دهلیز تاریک حنجره ها.
طنین توطئه، خواب تاریخ را می آشوبد، حقیقتی ویرانه بر دیوارها سرگذاشته، های های می گرید.
رنجی نزدیک ـ کاظمین منتظر است با آغوشی گشوده تا جوان ترین ستاره دنبال دار امامت را از خاک تا افلاک دنبال کند ـ حالت محزون خاک، ملائک را به زاری نشانده است.
ثانیه ها، پرشتاب می گذرند، پاییز بر پنجره ها پنجه می کشد، چشم های شیطان، نزدیک و نزدیک تر می شود ـ دست ها و کاسه زهر ـ تو را با زهر سیراب کرده اند.
صدای رفتنت را ملکوتیان نزدیک حس می کنند. رفته ای و آفتابی از خاک رو گرفته است، غمی سرشار در رگ های زمین می جوشد.
دست های بخشنده ات کجاست تا دست نوزاش یتیمی آسمان ها شوند.
دست های بخشنده ات و چشم هایت که بسته می شوند، روبروی هرچه تاریکی، هرچه سیاهی، دردی عمیق چنگ می اندازد در ارکان خاک: خورشید قطره قطره ذوب می شود و شب زهرو ضجّه از لابلای صفحات تاریخ می وزد رو به رکود تاریخ.
آسمان در خویش مچاله می شود از اندوه؛ خاک، تاب نمی آورد.
نبودنت را بر سر می کوبیم. سال های سال می گذرد؛ اما هنوز صدای گام هایت را می شنویم که در کوچه های آسمان قدم می زنی جوانی ات را، بیست و پنج سالگی ات را.
کبوترانه بال گرفته ایم بر گنبد و گلدسته هایت.
گذشته ای و زمان، شرمگین به دور دست نگاهت چشم دوخته است.
آسمان، یتیمی اش را با ستارگانی از جنس خون می گرید.
زمین، بر مدار اندوه می چرخد.
ای خورشید شهید! کدام فرشته است که اشکبارت نیست؟! کدام انسان؟ کدام جنگل؟! کدام کوهستان؟ کدام دشت؟ کدام دریا؟ کدام صحرا؟ کدام رودخانه؟ کدام پرنده؟ کدام آسمان و کدام کهکشان است که سوگوارت نباشد؟!
غم آمد و شادی مرا راند از من
سیلاب بزرگ اشک، افشاند از من
درد تو چنان کاست ز جانم که فقط
مشتی پر و بال در قفس ماند از من
Design By : Pichak |