دلنوشته ها
... در چشم هایش، دردی غریب موج می زند؛ زیبایی اش خیره ات می کند، و برق عشقی که از چشم هایش می تراود، عقل کودکانه ات را به مسخره می گیرد؛ دست هایش یادآور هیبت مردی است که هیئت «خیبر» او را خوب می شناسد، ردّی از خشم ذوالفقار در نگاهش موج می زند.
احساس می کنی او را می شناسی ...
صدای کودکان حرم تو را به خود می آورد: «عمو! عمو! العطش ...»
مشک خالی اش قصه غربت دین خداست؛ او را می شناسی ... همه تاریخ او را می شناسند ...
عشق و غیرت در بازوان مردانه اش گره می خورند و شمشیر و مشک و عطش توشه راهش می شوند.
به حقیقت راهش ایمان دارد و به حقّانیت مردی که غریب و تنها از بیابان ماتم زده کربلا فریاد مظلومیت آیین محمّد صلی ا... علیه و آله را در سراسر عالم منتشر می کند.
با کوله باری از یقین به پیش می تازد. تاریخ، هیبت مردانه اش را به نظاره نشسته است، تاریخ بر رشادت جانانه اش گواه خواهد بود: «گواهی می دهم که تو سستی نکردی و رو برنتافتی و با آگاهی و بصیرت در کار خود درگذشتی».
احساس می کنی، علی علیه السلام است که خاطره بدر و اُحد را در هیئت عباس علیه السلام تکرار می کند.
«خدا را گواه می گیرم که تو به همان روشی درگذشتی که پیکارگران بدر و مجاهدان راه خدا درگذشتند. چون آنانی که با خیراندیشی در راه خدا با دشمنان خدا مبارزه کردند و در یاری اولیای الهی کوشا بودند و از دوستان خدا دفاع کردند...»
شمشیرت را با آب ایمان و اعتقاد سیراب کردی، شمشیرت مرز حدود خدا شد.
شمشیرت سرنوشت تو را به شهادت پیوند می زند، شهیدان به سرنوشت سرخ تو غبطه خواهند خورد که: «همانا برای حضرت عبّاس علیهاالسلام نزد خداوند تبارک و تعالی مقامی است که همه شهدا روز قیامت بر مقام او غبطه خواهند خورد. (امام سجاد علیه السلام) ».
Design By : Pichak |