سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

 

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد

وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد

در هر تنهایی از خود می پرسیدم پس خدایم کجاست؟ و خداوندا! در هر بار جُستنت تو را در خود دیدم و در هر بار یافتنت، تو را دور از خود. آنقدر دور، که حتی در آرزوهایم رسیدن به تو ناممکن بود. تو بودی و من دور از تو، تو بودی و من دور از خود.

درست در همان لحظه که ترکی بر دلم نشست و بغضی در گلویم فرو ریخت و آهی بر لبم جاری شد و از تنهایی شانه هایم لرزید، تو بودی. می شد تو را در زلالی اشک هایم دید و اما من...


آه خداوندا! در هر رکعت با تمام وجود تو را خواندم و در هر پایان چه عاجزانه در غم دوریت گریستم و تو در کنارم بودی و جاری در هق هق ثانیه های عمرم. تو چه نزدیک به من و دریغ که چه غافلانه از تو دور بودم.

درویشی پیشه کردم و شب گردی تا شاید در نیمه شبی تو را از عابدی سوال کنم شاید راهی بنماید، که انتهایش تو باشی.

خداوندا! در کوچه پس کوچه های زمان، گاه عابد شدم و با تمام وجود سجده بر آستانت گذاشتم و گاه مجنون وار عاشق شدم و مستانه به درگاهت عشق ورزیدم. در راه یافتنت مجنون شدم و عشق را تجربه کردم و چه شیرین بود. عابد شدم و لذت عبادت در تار و پود وجودم لانه کرد. معبودم تو بودی و معشوقم تو، و من در جستجوی سرچشمه هستی راه سیمرغ را پیش گرفتم.

ثانیه ها را به دنبالت جستجو کردم تا اینکه نیمه شبی مهتابی به پیچ کوچه ای رسیدم.

بوی پیراهن یوسف می آمد و صدای تلاوت «اِقْرَأ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذی خَلَق» وجودم را تسخیر کرده بود. از خود پرسیدم اینجا کجاست؟ خدای من چقدر اینجا بوی تو را میدهد. فضا پر از پاکی بود، لبریز از شفافیتی غیرِ قابل وصف، آنقدر شفاف که می توانستم خود را در ذات متبلور اطرافم ببینم. احساس کردم، با تمام وجود احساس کردم، که چقدر نزدیک به توام.

به اطرافم نگاه کردم، در شفافیت فضا، خودم را دیدم. وجودم سرشار از عشق بود و قلبم چه آسوده و به دور از تشویش در سینه ام می تپید، انگار زیر لب ذکر تو می گفت.

جاذبه عجیبی مرا به درونم می کشاند، سررشته عشق را گرفتم و به دنبالش راه افتادم از ذره ذره وجودم گذشت تا اینکه به روشنایی عجیبی رسیدم، نگاه کردم، خدای من، آن انعکاس لبخند تو در قلب صیقل یافته از ایمانم بود و چه زیبا این نور تمام وجودم را فرا گرفت و هنوز شب تمام نشده وجودم به سپیده نشست.

خداوندا تو همیشه در کنار من بودی و من غافل از تو، و حالا که زیبایی لبخندت را دیده بودم، دیگر خستگی راه در من نبود و گویی راهی پیموده نشده بود.

پروردگارا به بودنت ایمان دارم و عبادتت می کنم که عبادت، مظهر پرستش است و می پرستمت که پرستش، اوج عاشقی است و می دانم که ایمانم را باور داری و عشقم را، چرا که در وجودم خانه داری.

آن پریشانی شب های دراز غم دل

همه در سایه گیسوی نگار آخر شد 


نوشته شده در شنبه 92/5/26ساعت 2:11 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak