دلنوشته ها
یوسف کنعان من، کنعان شعرم پیر شد
باز آی از مصر باور کن که دیگر دیر شد
درد هجرت چشم یعقوب دلم را کور کرد
پس تو پیراهن بیاور، ناله ام شب گیر شد
ای که چون موسی عصایت را به دل ها می زنی
مردم از غم، این عصا در قلب من چون تیر شد
ای مسیحای تمام شیعیان، عیسای من
نی غلط گفتم که عیسائیت عالم گیر شد
فصل غم، اندوه بی پایان، خزان بی بهار
شعله زد بر خاک، خاک سرزمینم قیر شد
آسمان سینه ام ابری است ای باران ببار
بس نباریدی دلم چون سوره تکویر شد
طاق ابرویت نشان از ذوالفقار حیدر است
لافتی الا علی از سوی حق تقریر شد
ماه پاک شام تنهایی قلب خسته ام
شان تو در عرش و در فرش آیه تطهیر شد
پرده دیوار کعبه شد سیه از دوریت
شرح هجران تو در بیت خدا، تفسیر شد
گفت روزی مادرم دانی که آقایت کجاست؟
منزل او در میان آسمان تقدیر شد
تا که گوشم این سخن از مادرم بشنید، رفت
بر سر این مسئله با ذهن من درگیر شد
گر همین باشد که مادر گفت پس دیگر چرا
در اذان روز جمعه آسمان دل گیر شد؟
ناله ام نالید از نالیدنت، ای منتقم!
ناله ات از بهر آن طفلان بی تقصیر شد
سهم جد اطهرت از سرزمین کربلا
یک تن بی سر، و صدها نیزه و شمشیر شد
حمید رهی
........................................
با تشکر از بزرگواری که کامل این شعر رو در اختیارم قرار دادند
Design By : Pichak |