دلنوشته ها
توس، ایستاده است و آخرین رمق نور، بیتاب از شانههای بلند کوه فرو میریزد.
توس ایستاده است و چشمهایش را به روی حادثه بسته است تا مباد آنکه ببیند و از شرم نمیرد !
تنها دشنه تاریکی است که برق میزند .
تنها دانههای سرخ انگور است که زهرآلود، میدرخشند چون جامهای پی در پی شوکران.
ابلیس، پشت هر دریچه چشم میچرخاند به امید خاموش کردن نور.
خورشید در سمت دیگر جهان فروریخته است؛ مشعلی نیست، نوری نیست، حادثه نزدیک است.
بزرگمرد! میخواهند تو را به غروب بکشانند،
میخواهند چراغ یادت خاموش شود.
میخواهند صدایت را به سکوت بیاویزند.
میخواهند شب، تمام این حوالی را فرا بگیرد.
میخواهند خورشید، رو به زوال بگذارد.
تو را به مرگ فراخواندهاند و شهادت، مشتاقانه تو را آغوش گشوده است و تو خواهان رسیدن به نوری.
کبوتران بیتاب، هوای معطرت را بال گرفتهاند.
رد میشوی و شانههای خاک، از رد گامهایت شکوفهخیز و شکوفهریز میشود.
رد میشوی و توس از خواب میپرد.
رد میشوی و این خاک شرمگین، مشهدالرضا میشود.
این خاک، این مچاله در انبوه اندوه.
سایه مهربان این دیار! تو را خاموشی نیست، تو را فراموشی نیست.
در سینه سوخته من، هزار کبوتر به عشق تو بال گرفتهاند.
جذبه سرخ شفق، گریبان توس را رها نمیکند.
از تمام یاختههای این خاک، رد گامهای تو طلوع کرده است.
تو را نشانه گرفتهاند به کینه؛ اما چراغ یادت لحظه لحظه پرنورتر میشود.
پیراهنت را از غبار راه تکاندهای و از آن روز، توس بوی بهار میدهد؛ اگرچه تلخ مهماننوازیات کرده است.
تاریخ، شرمسار توست، شاخههای تاک، سر بر زانوی اندوه گرفتهاند و خوشه خوشه اندوه خویش را دستچین میکنند.
افسوس که چشمهایت را نشناختند! روشنی خورشید این دیار، چشمهای تا همیشه روشن توست.
Design By : Pichak |