دلنوشته ها
غروب بود و خیمه زد شراره روی خیمهها
دوید شعله باعطش به جست وجوی خیمهها
غروب بود و آسمان به سر هوای گریه داشت
چو داشت چشم حادثه، نظر به سوی خیمهها
غروب بود و نسیم شعله ور شبانگاهی، اخگر جان هفتاد و دو کبوتر عاشق در خون غلتیده را میافروخت و ترنم سوزناک پروازهای پرپر شده را در آغوش دشت، میپراکند.
چشم آفتاب هنوز به ندامت بود و خیمهها هنوز در شعلههای شرارت میسوخت.
از هر طرف حادثه، لاله ای روییده بود.از هر سوی نگاه، نیلوفری به خون غلتیده بود.
زمان، بوسههای خویش را نثار زمین میکرد و زمین مهد تلاطم بود و بیتابی میکرد.
آرمان زلال حسین، در نگاه بلند زینب جاری بود؛ بهار، همجوار پاییز بود و عطش همسایه فرات.
زاویه دید زمین میچرخید و میچرخید، تا لطافت پرپر شده، طفلی شیرخوار را بیابد.
ستارهها، سر زده، خویش را آفتابی میکردند تا در عزای سرخترین حادثهها، ببارند.
واژهها همه سیاه پوشیده بودند، و لبخندها همه از لبها کوچیده.
زاویه دید زمین میچرخید و میچرخید تا معنویترین لحظه به خاک و خون کشیده شده را بیابد، لحظهای را که عشق، نثار دوست داشتن کرده بود، لحظهای را که عشق، نذر دوست کرده بود، لحظهای را که عشق خود را فراموش کرده بود و همه تن، او شده بود.
نفس از سینه تنگ لحظهها برون نمیآمد و سکوتی سبز بر سرتاسر دشت سایه میافکند، سکوتی که مبدل به بیتابترین بغض توفانی خواهد شد، سکوتی که آبشاری از آتش را در خویش نهفته است.
فریادی سرخ بر لبان حسین علیه السلام خشکیده بود و نگاهی سبز، آن سوی افق را میکاوید، نگاهی که عصر عاشورا را به نام او رقم میزد، نگاهی که بیمار بود و بی تاب.
زاویه دید زمین میچرخید و میچرخید تا زمزمههای تبدار زینالعابدین را بیابد.
زمزمههای تبداری که باید غل و زنجیرها را آب کند و به شانههای پوشالی شامیان بریزد.
غروب بود و کربلا سهمگینترین لحظه تاریخ را در آغوش گرفته بود.
غروب بود و از گلوی سپیدههای سرخ رنگ، سرود سبز رهایی به گوش میرسید
غروب بود و خیمهها، خالی از خویش بودند و سرشار از آتش
غروب بود و نگاه تمام نیزهها به آفتاب ختم میشد، آفتابی که میبایست در ناگهانی از زخم و لبخند، گل کند؛ آفتابی که باید طلوع کند و شبهای تاریک رقیه را با نگاه خود منوّر کند.
Design By : Pichak |