دلنوشته ها
لب جاده که انتظارم را آفتاب میگیرم، درختان، تکرار سایههای همیشه و جز نسیمی که هر چند گاه رقص را در برگهایشان جاری میکند چیزی کهنگی لحظههایم را نمیتکاند و جاده، تحفهای جز غبار و دلتنگی نیست.
کوچههای همسایه پاییز در برگریزان همیشه لحظههایشان، به تماشای عابرانی که بیتفاوت عبور میکنند، نشستهاند و پنجرهها، رویای باز شدن به وسعت بالندگی را در خوابهایشان پلک میزنند.
تو که اینها را میدانی، این پروازهای مسموم را لمس میکنی، پنجرههای را میشنوی و صدای دلتنگی باد را که در پردهها پیچیده، میبینی!
تو که میبینی به قاب عکسهایمان سالهای سال، غبار کدورت کشیدهایم و حتی با خودمان قهر کردهایم.
تو که میدانی کفشهایمان سالهای سال به بلندای این جاده، بخیه خورده اند!
چند فصل را بی تو برگ بریزیم، باران بباریم، برف بباریم، سرما بکاریم؟!
چه قدر پنجرههایمان را به وسعتی خیالی باز کنیم؟
چه قدر پردههایمان را بتکانیم؟!
«گویند بهار آمد و گل آمد و دی رفت ما بی تو ندانیم که کی آمد و کی رفت»
این روزها کوچه در زیر پای عابران، چنین صورتش را به علامت سؤال، سد راه بادهای بی وقفه کرده، نشانی تو را میخواهد و از نسیم، ملتمسانه میخواهد از تو برایش بگوید.
«به دو چشم خون نشانم هلهای نسیم رحمت که ز کوی او غباری به من آر توتیا را»
میدانم بر میگردی، عزیز سفر کرده!
به هوای ملایم این کوچه پس کوچهها گفته ام، بردی آمدنت دعا کنند.
دعا کنید بیاید مسافری که نیامد که کوچه کوچه بنازم به عابری که نیامد
دوباره مثل گذشته تمام فاصلهها را غزل غزل بنویسم به شاعری که نیامد
پروانهها، پرندهها آیا کدام پهنه است که زیر بالهایتان نگرفتهاید؟
میدانم، میدانم که پرواز در بالهایتان نمیخشکد و این آسمان، هر روز، شاهد بال گشودنتان خواهد بود.
آی باغچه! دامنت را از کدورت فصلها بتکان؛ چرا که همین روزها نسیم با خود بوی باران خواهد آورد و پرندهها،
آری! پرندهها که بیایند، یار میآید.
Design By : Pichak |