دلنوشته ها
لبخند علی علیهالسلام رنگ میگیرد.
امشب زهرا علیهاالسلام مدام دور خانه علی علیهالسلام با فرشتهها میگردد.
فرشتگان، تولّد دستانی را جشن میگیرند که قرار است روزی رایت حماسه را برافروزد.
به جشن و پایکوبی نشسته است هفت آسمان، لحظه روشن ورود ماه بنیهاشم را.
فرشتگان، پیوسته در طوافند، گاهواره ادب را!
تو میآیی تا یاور دلیرترین تشنگی آسمان شوی.
تو که آمدی، زینب علیهاالسلام دلش قرص شد که هیچ کودکی تشنه نمیماند...
به چشمهای تو میرسم؛ متن، سکوت میکند و محو محو محو، از چشمهایم باران میجوشد..
طراوت خورشید داری و زیبایی ماه.
تو پلک میگشایی و دنیا برای همیشه زیر سایه امن مهربانیات، ایمن میشود.
تو پلک میگشایی و سرگردانی آبهای جهان، تمام میشود.
تا تو پلک گشودی کربلا نفس راحتی کشید
تو که پلک گشودی علقمه بیتاب شد.
تو پلک گشودی و افسانه «فرات و ساقی تشنه لب» به حقیقت پیوست.
پدر، تو را در آغوش گرفت و بوسید، چشمهایت را، پیشانی بلندت را.
دستهایت را بوسید و گریست؛ رازی در این دستها است، دستهای کودک، عیبی دارند؟!
مادر پرسید و پدر گریست و پرده از راز دستهای نامآورت برداشت.
پردهها بالا رفت.
قصّه شروع شد.
تو در کربلا، مشک آب بر دوش، سوار بر اسب، به سمت خیمهها تاختی. مشک از آب سرشار و تو از امید.
در یک دست مشک و در دستی دگر عَلَم!
برق تیغی، جهان را تاریک کرد.
برق تیغی، آسمانها را آوار.
برق تیغی، پایان ماجرا را نوشت و دو بازوی تو...
ضرباهنگ صدای تو در گوش زمان پیچید؛ وَ اللّه انْ قَطَعتموا یَمینی!
و عرش بر بازوی تو بوسه زد.
مادر گریست؛ گریه شوق بود، به شکرانه نعمت،
قنداقه آسمانیات را دور سر «حسین» چرخاند.
قنداقهات پروانهوار، بر گرد شمع وجود «حسین»(ع)، در طواف بود و هفت آسمان، گرد قنداقهات!
تو از آن لحظه که فدایی حسین(ع) شدی و، باب الحوایج گشتی.
تو تلفیق دو رشادت، تکثیر بلند دو شجاعت و برگزیده یک انتخاب بودی
«یا ابوالفضل»! تو میآیی و از این پس، برادری و جوانمردی، قانون جهان خواهد شد.
پدر فضیلتها!
آقای آب های جهان! آبها کوزه به کوزه در انتظار تو بودند و چشمه ها چشم به راه آمدنت
رودخانه ها به جستجوی دستانت
و تشنگی، مَشک در مَشک تو را میخواند.
بالا بلند! عمود خیمههای فردای حسین علیهالسلام قامت افراشتهات را به انتظار نشسته بود.
کودکان حرم، دست به دعا برده بودند میلادت را
و تیرها بیتاب بوسه بر چشمانت
و تو آمدی...
تو آمدی و چشم باز نکرده، دنیا حیران مردانگیات شد
ای علمدار حسین!
خجسته باد آمدنت که عَلَم عاشورا جز بر شانههای ستبر تو آرام نمیتوانست بگیرد.
جهان مات نگاه آبیاش بود
خدا پایان راه آبیاش بود
زمانی که لبش رود عطش شد
فرات احساس آه آبیاش بود
Design By : Pichak |