دلنوشته ها
گویی غروب نابهنگام «سامرا» فرا رسیده است!
نگرانی از نبض لحظهها میبارد.
تشویشی سنگین، بر شهر حکمفرماست.
غروب نابهنگام سامرا فرا رسیده است و آسمان به میهمان تازه خود خوش آمد میگوید؛ میهمانی که غرق در هاله سبز شهادت، آرام و مطمئن، به سمت عرش الهی گام برمیدارد، میهمانی که از قامت دلارای علوی اش، عطر حضرت رسول صلی ا... علیه و آله میآید؛ عطر مدینه، عطر غربت غریبانه سامرّا!
تاریخ، ملتهب و پریشان میتپد
باد، خاکسترنشین حادثه، میوزد. بوی شیون، هوای ناهنگام این حوالی را شکافته است. نفسی نیست؛ زهر در شریانهای خورشید قد میکشد. چهل و دومین بهار عمرش، پرپر میشود.
سامرا، در جذر و مد حادثه، ناآرام بر سر میکوبد؛ چهل و دومین بهار، پشت پلکهای خورشید، به پایان نمیرسد و در خزان میپیچد.
حنجرهام را گشودهام تا فریادهایم را بشنوند، حنجرهام را گشودهام تا با صدای فرو ریختهام، خواب حادثه را بیاشوبم.
حرامیان، چه گستاخانه شانههای پرصلابتت را در خاکهای سامرا ته نشین کردند؛ صدای سرشارت را؛ اما نه!
هنوز پنجرهای هست؛ هنوز بالهای خورشید، گسترده است.
زهر، در یاختههای روز رویده است.
توانی در زانوانش نمییابد. بر سجاده خویش فرو ریخته، با حالی غریب و اندوه خویش را بر شانههای خاک فرو گذاشته است.
ایستاده است و منتظر، تا با طنین بال ملایک، سفر خویش را به ملکوت، آغاز کند.
ایستاده است و کوچههای نامردی، آتش گرفته است.
ایستاده است تا زنجیرههای رسوا را از هم بگسلد.
ایستاده است تا شهادت، چون بهاری پیش رو، با بوی گلهای سوخته، رو به رویش آغوش بگشاید.
زهر، در رگهایش میدود و خورشید، رفته رفته خاموش میشود.
بوی شیون، بر شاخههای رها شده شهر میپیچد.
دنیا، زانوی غم در بغل، پشت در خانه تو، آینده یتیمیخود را عزادار است.
ناگهان، غروب غم انگیزت، نفس دقایق را میبرد. لحظهها، سر در گریبان ناباوری، حزن و ماتمیجانکاه را مرور میکنند.
چه زود آفتاب زندگیات، حجلهنشین غروبی تلخ شد!
این واپسین دقایق تنفس عاشقانه سامراست، در هوای ملکوتی حضورت.
بعد از تو، سرگردانی عشق، دوباره آغاز میشود.
«ولایت»، سی و سه سال در خنکای سایهات آرامش را به تجربه نشسته بود. تمام جادههای هدایت، سر بر زانوی ولایت تو داشتند.
هنوز روزگار، طعم خوش «توکل» در خفقان حضور «متوکل»ها را در هوای حضور تو به خاطر دارد.
ای جریان نور خداوند در زمین!
هرگز مباد خاموشیات؛ که بیفانوس روشن نگاهت، بیحجت ملکوتی چشمانت، دنیا در تاریکی جهالت خویش غوطهور خواهد شد.
ادامه کرامتت را بریده میخواهند سلاله شیطان.
ادامه نورت را ابتر، و سلاله امامت را عقیم میخواهند؛ تا حکایت منجی مدفون شود در خاطرات گم شده تاریخ... .
چقدر هوایت هوای پرواز است.
مصیبت جانکاهت را به جانهای سوخته «تشیع» بخشیدی.
سخاوت دستانت را هم به تمام دشتها. زلالی نگاهت را امانت سپردی به آبشارها و غریبانه لحظههایت را به محزونی آواز قناریهای در قفس.
وسعت اندیشهات را به کهکشانها و تمام مهربانیات را به فرزندت «حسن» سپردی تا چارهای باشد برای دلتنگی شیعه و ماتم همیشهات را به سامرا بخشیدی تا برای همیشه، مرثیه خوان سوگ غم انگیزت باشد...
اما هنوز سخن کوبنده گفتارت، لرزه میافکند به کنگرههای قصر «متوکلها».... و نظم میبخشد به بند بند شعرهایی که از دهان حقیقت سروده میشود.
Design By : Pichak |