دلنوشته ها
خم می شوی و آسمان با تو خم میشود زیر سنگینی این بار امانت؛ «آسمان بار امانت نتوانست کشید».
دستان رسول ا... را میبینی که به سمت تو دراز شدهاند؛ اشک امانت را میبرد.
بغضی که در گلو پنهان کرده بودی، در هم میشکند و صدای هق هقات شانههای ملکوت را به لرزه درمیآورد.
دستان رسول ا... است که به سمت تو دراز شدهاند و تو شرمگین، فاطمه را به دستانش میسپاری و صورت بر خاک مینهی
قطرات اشکت، سینه خاک را نمناک میکند.
ماه در چشمان بیقرار تو کبود مینماید، از آن ساعتی که صورت فاطمهات را کبود به نظاره نشستی.
این شب، تیرهترین شبهاست.
امانت را به دست کسی میدهی که روزی در میان خنده همگان، او را به دست تو داده بود؛ امانتی را که خود از آسمانها گرفته بود، همو که راز آفرینش بود.
دسته گلی را به خاک سپردی که عطر یاسش، مشام کبریا را نوازش میداد.
شاخههای یاس نبوی را که روزگاری گردنبند عطوفت رسول خدا بود؛ امشب چه غمگنانه کبود و تکیده، چونان شاخهای نحیف در برابر تازیانههای باد خمیده را به دست رسولا... میسپاری...
آن شب بین تو و رسول خدا و فاطمه چه گذشت که خدا رضا نداد مرقدش را نمایان سازی
Design By : Pichak |