دلنوشته ها
نفسهای آفتاب به شماره افتاده است.
زمان رو به خاموشی میرود در غربت خویش. غروب، غربت دیگری به خویش گرفته است.
دقایقی فرتوت، در هراس میتپند. نبض زمان رو به ایستادگی است.
ملکوت در عزای خویش، نظاره گر این فاجعه است.
کدامین کفر میتوانست چنین ناسپاس، دامن طهارت را به آتش بکشاند.
ابرهای تیرگی و ظلمت بر اندام آفتاب سایه افکندهاند. سرپنجههای ستم چنگ انداختهاند بر سر حلقه پاکیها.
خزان است و شاخههای سبز بهار، در اوج تازگی و جوانی، خشک شده است.
توفانی بر ساقههای یاس پیچیده است.
سخت است روبهروی حادثه ایستادن و ذره ذره فرو ریختن!
شانههای کدام مرد میتواند این غمناکی عظیم را تاب آورد؟
کجاست فریادرسی که آوازهای گداخته مظلومیت را پاسخ بگوید؟
بانوی سپیدیها، ردای سفر به تن کرده و غم در چشمان کودکان حلقه زده است.
قلبها گویی از تپش ایستاده است. دیوارها به خویش میپیچند.
بوی یاس بر اندام شب پیچیده است.
این آخرین بار است که عطر خوشش در هوا پراکنده است.
زخمیترین شکل کلمات، به آینه غزل رو آورده است.
خاطرههایی تلخ، دسته دسته میرویند تا بر لبها نغمههایی از خون بیفتد.
اشکها همچنان ورق میخورند و تنهایی ما حکایت میشود.
زمان در ایستگاه غم میایستد و آسمان به پاییزترین صورت ممکن، رخ مینماید.
ابرهای اندوه در «بیت الاحزان» خیمه میزنند.
مدینه با کولهای از دربهدری و درماندگی، در کوچه میچرخد.
خانهای نیم سوخته در گوشهای از خاطرات روزها، ضجه میزند.
مرثیههای آسمانی، پهلوی بانویی مینشیند که پر است از ماتم و غربت و هجران پدر.
بر دوش بادها، رسالتی از ناله و شیون نهاده شده است.
دقیقهها مثل سفالی شکسته، پاره پاره میگریند. از اینکه بر طاقت نازک گل، دستان زمخت آتش هجوم آورده است، سینه روشنی زخمدار میشود.
باغهای بهار، در بستر درد میافتند.
بیقراری به گوشههای دور جهان کشیده میشود. جایی نیست که ردپای بیتابی آنجا نباشد و مسافر «آه»، عبور نکرده باشد.
پژواک «واویلا»، چون طبلی بزرگ، لرزه بر اندام کائنات میافکند.
سکوت دشتها با سوگ نامه خیس اشک، شکسته میشود.
کنار هجده شمع، دل عاشقان میسوزد.
با داغ هجدهمین بهار تقویم، بار دیگر رنج مویههای کوچهای باریک در مدینه شنیده میشود
آری! فاطمه علیهاالسلام رفته...
Design By : Pichak |