سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

صدایت را می شنوم. آسمان روبه رویت سر خم می کند.

چشم هایت را می شناسم، فانوسِ کوره راه های مقابل است.

پنجره ها آهنگ گام هایت را ضرب می گیرند. خورشید از شوق، پیراهن نور می درد و شهر، هیجان های خویش را دف می زند.

زمین انبساطی از شوق می شود، جمعه های در راه، آب می پاشند و اسفند دود می کنند؛ جمعه های در راه، بال می گیرند و پله های هزار ساله شان را می شکافند؛

جمعه های در راه، بوی پونه می گیرند؛ باران آرام می زند، آن گونه که خاک بوی عروج می گیرد.

می آیی، لبخندی پنهان، آسمان را می شکافد، دست هایت آن قدر نوازشگرند که خاک، جوانه های یقین می زند.

می آیی با هر چه بهار در گریبان؛ با هر چه ستاره در چشم؛ هر چه رود در زمزمه جاری بیان؛ هر چه شکوفه در آستین.

می آیی، صدایت رودها را به خروش وا می دارد؛ آن چنان که سر بر جداره های امکان می کوبند؛

پلک های روشنت کابوس شب های نیامده را بر هم می زند؛ بر شاخه انگشت هایت هزاران پروانه بال می کوبند؛

در چشم هایت رنگین کمان ها آوار می شوند و ستاره ها بر مدار چرخش چشم هایت می درخشند.

می آیی؛ امّا کدام جمعه وعده داده شده؟ این روزها بوی غربت می دهند، وای از این شب های ناگزیر!

آه از این درهای همیشه بسته که هیچ صدایی، خواب هزار ساله شان را نمی آشوبد! تقویم ها خوابِ آمدنت را در روزهای متوالی شان، زیر دندان های بی رحم یأس می جوند.

هنوز دروازه های شهر باز است.

هنوز خورشید کمرنگی نورش را می گرید.

هنوز هرگاه سمات خوانده می شود، جاده ها سکوت را می کاوند و در خویش می پیچیند، شاید ضرب گام هایت هوای اطراف را مطنطن کند.

چنگ در هوای این حوالی می برم، بوی عود می آید. .

چشم هایم را نمی بندم، خواب زیر پلک هایم طعم فراموشی می گیرد؛ صلوات می فرستم، دهانم بوی یاس های سوخته می دهد.

پنجره ها بازند، صدایت را می شنوم، آن قدر نزدیک که حس می کنم همین فردا می رسی؛ امّا کدام فردا؟

آسمان چشم دوخته به روزی که نگاهت خورشیدوار همه جا و همه چیز را در خود شناور می سازد.

کدام آیینه را روبه رویت بگیرم؟ راه ها در هم می پیچند، مسیرها در فانوس های شکسته سو سو می زنند، ترانه ها بر مدار یأس می گردند.

جمعه ها می آیند و می روند می آیند و می روند؛ امّا کدام روز...

 


نوشته شده در یکشنبه 90/11/23ساعت 9:5 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak