دلنوشته ها
دو روز بود که در بهشت ساکن بودیم
و صفایی داشتیم در سعی بین الحرمین
و چون کبوتری آزاد رها گاهی جلد حرم حضرت عباس سلام الله بودم و گاه به طواف حرم سلطان عشق میپرداختم
در حرم امام بودیم که به پیشنهاد یکی از همسفران به سمت قتلگاه رفتیم
اینبار دیگر دلم توان رفتن نداشت
اشک خون میبارید طاقت دیدن نداشت
سرم گیج میرفت
هوا سنگینی میکرد
نفسها به شماره افتاده بود
نزدیک بود که قالب تهی کنم
فریاد «وای امام» خواهرم مرا به خود آورد
او در مقابل ضریح زانو زده بود
و اشک میریخت
هیچکداممان را توان ایستادن نبود به صحن برگشتیم و ساعتها نشستیم و قرآن خواندیم و همنوا با هیئتهای عزاداری برای شهید دشت نینوا نوحهسرایی کردیم و اشک ماتم ریختیم
فردای آن روز برای خرید سوغاتی رفته بودیم که بنایی ضریح مانند نظرمان را جلب کرد نزدیکتر که رفتیم فهمیدیم آنجا جایی است که حضرت ابوالفضل دستانش را بخشیده تا با شهپر عشق رسم پرواز بیاموزد
ضریح را به نیابت از دستان بخشندهاش بوسیدم
عجب شهریست این کربلا هر جا که پامیگذاری میتوانی ردی از واقعه عاشورا را بیابی
عصر شده بود و حرم را برای پذیرایی از عزاداران آماده میکردند
فردا تاسوعا بود و خیل عزاداران خود را به کربلا رسانده بودند تا پروانه وار در آتش عشق مولایشان بسوزند
ادامه دارد
Design By : Pichak |