دلنوشته ها
گفتند یار رفته سفر باز می رسد
بیش از هزار سال گذشت و خبر نشد
یعقوب وار این پدر پیر روزگار
چشمش به راه ماند و خبر از پسر نشد
کجاست آن یار سفر کرده، آن مسافر غریب، در کدامین سرزمین منزل دارد و در کدام دیار مأوا؟
کجاست او که واسطه فیض است و حبل المتین ، فرزند فاطمه(س) است و از سلاله پاک حسین (ع)؟
کجاست اَبَرمرد تاریخ ، آن یگانه دوران و منجی نسل انسان؟
دیر زمانی است که چشم در راهیم و به انتظار مقدمش ثانیه شمار لحظه ها.
پس چرا نمی آید؟
چرا نسیم وصال نمی وزد و فصل خزان نمی رود؟ چرا فرقت و هجران رخت بر نمی بندد و روزگار رهایی سر نمی رسد؟
نکند ، نکند این به درازا کشیدن ایام هجر از ما باشد؟
سرودن شعری بسیار پربار و پرمعنی ، آن هم خالی از حتی یک نقطه ، کافیست تا به پختگی هنر و جایگاه والای ادبی استاد بزرگوار،علامه حسن زاده آملی پی ببریم.
علامه حسن زاده آملی شعری بدون نقطه در وصف پیامبر اعظم (ص) سرودهاند که بدین ترتیب است:
محمود مسلم ملائک
امار مطاع در ممالک
هم سالک و هم سلوک و مسلوک
او مالک و ماسواه مملوک
هر حکم که داد هر دل آگاه
سر لوحه حکم اسم الله
اسمی که در او دوای هر درد
اسمی که روای مرئه و مرد
اسمی که مراد آدم آمد
اسمی که سرود عالم آمد
سوداگر اگر در او دل آسود
سودا همه سود دارد و سود
مر همدم کردگار عالم
کی هول و هراس دارد و همّ
دل در حرم مطهر او
گل گردد و هم معطّر او
هر دل که ولای وصل دارد
همواره هوای وصل دارد
موسی که هوای طور دارد
کی دل سر وصل حور دارد
ای وای مر آدم هوس را
دل داده کام سگ مگس را
در وصل صمد رسد رصدگر
در اسم احد رود سراسر
درگاه سحر مراد سالک
دادار دهد علی مسالک
لوح دل آملی اوّاه
دارد صور ملائک الله?
آفتاب که میتابد، پرنده که میخواند، نسیم که میوزد
با خودم میگویم
حتما حال شما خوب است که جهان این همه زیباست...
خدایا .. من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شود
همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت
همان که همیشه دعاهای عحیب و غریب می کند
و چشم هایش را می بندد و می گوید
من این حرف ها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی
همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند
همانی که در نمازهایش حضوری نیست
همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند
گاهی بد جنس می شود البته گاهی هم خود خواه
دوباره آمده ام
با گناه و با عشق
خودت کمکم کن
نامه ای برای دایی شهیدم بیوک طایفه باقری
دلم به اندازه تمام این روزهایی که سپری کردم با تو حرف دارد.
آنقدر این دل کوچکم با تو دردِ دل دارد که نمیدانم از کجا شروع کنم.
پس به رسم عادت همیشگی همه نامههای دنیا، نامهام را آغاز میکنم:
سلام...
دایی مهربانم سلام
میدانم اوضاعت آن بالا بالاها حسابی رو به راه است، پس دیگر نمیپرسم احوالت چطور است؟ نمیپرسم چرا حالی از خواهرزادهات نمیگیری؟ نمیپرسم اصلا حواست به من هست یا نه؟... یعنی اینقدر از من دلگیری؟
پلک بگشا نوازد مدینه! تا پرندگان خوش الحان، آشیان گزیده بر شاخسار نگاهت، دنیا را زیر پر و بال سعادت بگیرند.
پلک بگشا تا در تاریکنای دنیا، آفتاب لبخندت، «شمس الشموس» لحظههای بی کسی انسان باشد.
تو در ادامه مهربانی خدا در مقدس ترین دقایق موعود، زاده شدی، تا خواب تمام باغستانهای عقیم، از عطر نفسهای تو، به شکوفایی و رویش برسد.
خاک، بوی قدمهایت را حس کرد و آسمانی شد.
قاصدکها، تادورترین سرزمینها را، چرخیدند و مژده آمدنت را به چشمهای تشنه رساندند.
خاک، قدم گاه قدمهای ملکوتی تو شد و فرشتهها، زایر همیشگیات تا به هر بهانه، به زیارت چشمان روشنت بیایند و بوی خوشت را برای آسمانها سوغات ببرند.
قلبے شـکـست و دور و بــرش را خــدا گرفت
نقــّـاره مے زنند ، مــریضـــے شــفــا گـــرفــت
وَ اِیــابُ الْخَـلْـقِ اِلَــیْـکُــمْ وَ حِــسابُـهُــمْ عَـلَـیْـکُــمْ ...
چقدر با شوق مے خوانم این فراز را ...
امام ِ رئوفـــم ؛ حســـابــَم کــ ه با شماســت ... باکـــے نیست مـــَـــرا !
این رضاکیست که عالم همه خشنود رضاست
این رضا کیست که بــــــر درد دل خلق دواست
ای ضعیفی که تـــــو را پشت و پناهـــــی نبوَد
شـــو پناهنده به شاهی که معین الضعفاست
ساکن کــــــــوی رضا باش که این ابـــــــر کرم
سایهی رحمت او بر ســـــر سلطان و گداست
دامن ضامن آهــــــو مــــده از دســــــت که او
دوســـــت را ضامن و فـــریاد رس روز جزاست
هر روز که میگذرد
انتظار سختتر میشود
و
کاسه صبرمان لبریزتر
برگرد
و
ما را از حصار جاهلیت مدرن امروز
رهایی بخش...
برگرد که دیری است
نه آفتاب، مهربانی پیشین را دارد و نه آسمان، سخاوت گذشته را!
Design By : Pichak |