سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

و انتظار، بهار سبزی است که طلوع کرده در اندیشه پنجره ای گشوده به سمت عشق.

تا پایان این شب سرد، چیزی نمانده است و تو می آیی در آدینه ای که تمام کمیل ها، مستجاب شده اند.

تمام نگاه های بی قرار، بال امید تکانده اند در سرزمین عدالت و گواهی می دهند لحظه لحظه حضور گام هایشان را بر دیار مقدس جمکرانت.

گواهی می دهند این همه توسل، در پسین هر روز که دیگر مجال تأمل نیست، پاسخ آن سؤال مانده در گلوی جمکران تویی!

این همه مهمان که هر روز مشتاقانه تر از دیروز به دیدار تو می آیند، از شمال و از جنوب این کره خاکی به دور از ریا و مکر، بی ادعای بی ادعا؛ وعده اجابت می گیرند.

تا پایان این شب سرد، چیزی نمانده است. این همه پرستو که در سرای روشن حرمت آرمیده اند، با دست نوازشت بیگانه نیستند.

بیا! تا تمام جوانه های دل مرده، نگاهشان غزل شادابی و سرزندگی سر دهد.

بیا! انتظار این همه فصل بی بازگشت امید، این همه اشتیاق که در نگاه بندگان منتظر است، با طراوت نام تو گرم شود.

بیا! تا سپیده دم این شب سرد، گرم شود به شور بی کران دست های رو به آسمان آدمی!


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/31ساعت 2:58 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

خم می شوی و آسمان با تو خم می‌شود زیر سنگینی این بار امانت؛ «آسمان بار امانت نتوانست کشید».

دستان رسول ا... را می‌بینی که به سمت تو دراز شده‌اند؛ اشک امانت را می‌برد.

بغضی که در گلو پنهان کرده بودی، در هم می‌شکند و صدای هق هق‌ات شانه‌های ملکوت را به لرزه درمی‌آورد.

دستان رسول ا... است که به سمت تو دراز شده‌اند و تو شرمگین، فاطمه را به دستانش می‌سپاری و صورت بر خاک می‌نهی

قطرات اشکت، سینه خاک را نمناک می‌کند.

ماه در چشمان بی‌قرار تو کبود می‌نماید، از آن ساعتی که صورت فاطمه‌ات را کبود به نظاره نشستی.

این شب، تیره‌ترین شب‌هاست.

امانت را به دست کسی می‌دهی که روزی در میان خنده همگان، او را به دست تو داده بود؛ امانتی را که خود از آسمان‌ها گرفته بود، همو که راز آفرینش بود.

دسته گلی را به خاک سپردی که عطر یاسش، مشام کبریا را نوازش می‌داد.

شاخه‌های یاس نبوی را که روزگاری گردن‌بند عطوفت رسول خدا بود؛ امشب چه غمگنانه  کبود و تکیده، چونان شاخه‌ای نحیف در برابر تازیانه‌های باد خمیده را به دست رسول‌ا... می‌سپاری...

آن شب بین تو و رسول خدا و فاطمه چه گذشت که خدا رضا نداد مرقدش را نمایان سازی


نوشته شده در چهارشنبه 91/1/30ساعت 10:51 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

چندیست که کاربری با اسم مستعار «فقط خدا» در محیط پیامرسان پارسیبلاگ با جعل روایات و آیات قرآن سعی در تخریب اعتقادات شیعه و تبلیغ افکار وهابیت می کند و هیچگونه مقابله جدی با این گونه گستاخی ها و حرمت شکنی ها نمی شود

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/1/29ساعت 1:24 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

سنگ ها بر سوگ تو ندبه می خوانند؛ در غروبی که شاخه ات را شکسته بودند.

امشب، جای پای دوست، در خانه خالی است و ترنم مهربانی، بی حدیث حضور او، خاموش است.

... علی، شبانه یاس می کارد! شبانه، داغ دلش را به خاک می گوید؛ اگرچه فردا صبح، از سمت خانه همسایه بوی نان آید.

دوباره بغض حسن با حسین می گیرد.

و جای خالیِ مادر به خانه می پیچد.

کجاست فاطمه امشب؟ کجاست بانوی نور؟


نوشته شده در سه شنبه 91/1/29ساعت 12:7 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

سنگ ریزه ها سیاه،

آسمان کبود،

دست های مهربان کبود،

در سیاه، سوخته، مثل سینه زمینیان، آسمان.

پهلوی زمان شکسته است.

حق دارد آسمان اگر زانو بزند این همه غم را.

سکوت، غم بزرگی است که گلوی پرنده ها را می فشارد.

بعد از تو، حق دارند اگر نخوانند. بعد از تو، رد پاها به کدام سو می روند؛ وقتی مدفنت، مشام هیچ نسیمی را معطر نمی کند؟

مبادا که بیراهه ها، نشان تو را دوباره بخواهند از همه صراط های مستقیم، پنهان کنند! کاش نشانه ای به قاصدک ها می دادی! کاش...!


نوشته شده در سه شنبه 91/1/29ساعت 12:5 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

پدر بزرگ دست کودک را می فشارد: «امروز هم نیامد . . . اما مطمئن باش که می آید .» آهی سرد می کشد و از پشت شیشه های قطور عینکش آسمان را می کاود . کودک چشمان کوچکش را می چرخاند و با لحنی کودکانه می پرسد: پدر بزرگ شما می دانید از کدام طرف می آید؟ پیر مرد آرام و پر امید می گوید: از آن سو، از پشت کوه های حجاز از سرزمین گل های پر پر، از منزلگاه ملائک . . . کودک به فکر فرو می رود: آن طرف همان سمتی که مادر وقتی چادر گلدارش را سر می کند، رو به آن می ایستد و پدر صبح ها، وقتی آن کتاب بزرگش را بر می دارد تا بخواند، رو به آن می نشیند؟ ! کودک می فهمد او حتما خیلی مهم است . با کنجکاوی بیش تر می پرسد: برای چه می آید؟ اشک در چشمان پیر مرد حلقه می زند و با صدایی آمیخه از امید و حسرت می گوید: «می آید تا خورشید را در قاب پنجره هامان تصویر کند و صبح عدالت را با نور وجودش روشن کند .»

آری، او می آید تا اضطراب را از چشمان منتظران بر باید و آسمان دل ها را پر کند از ستاره های امید . او می آید و با خود سرخی لاله ها و سبزی بهار را به ارمغان می آورد; با آمدنش، کبوتران خسته بال می گشایند و قفس بی معنا می گردد . روزی که می آید، گرمای وجودش یخ های ستم را آب می کند; هرم نفسش تن سرمازده زمین را گرم می کند . . . و خورشید جانش به لاله ها، اقاقی ها، نرگس ها و یاس های کبود طراوتی دوباره خواهد داد .

روزی که بیاید، بشریت به بهاری ترین فصل خود قدم می گذارد . پدر بزرگ قدم هایش را محکم تر می کند و زیر لب ادامه می دهد: این السبب المتصل بین الارض و السماء، این صاحب یوم الفتح و ناشر رایة الهدی . . . این الطالب بدم المقتول بکربلاء . آنگاه می گرید و می گوید: این جمعه هم گذشت . سمت سجاده اش باز می گردد . صدای مادر کودک را از همراهی با پدر بزرگ باز می دارد: فاطمه، نوشتی مشق هایت را، فردا شنبه است; این هفته صبحی هستی .


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/24ساعت 1:14 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

ای فرزند احمد! آیا بالاخره راهی به سوی تو هست؟ آیا دیدار تو ممکن است؟ آیا زیارت تو میسر است؟ آیا ملاقات تو شدنی است؟ آیا راهی به رؤیت تو می انجامد؟

آیا این گذران روزهای ما، یک روز به تو می رسد؟ آیا این مسیر عمر، جایی به تو پیوند می خورد؟

آیا از این همه درهای بسته، روزنی به سوی تو هست؟ آیا از این همه لحظه، یکی به حضور تو متبرک می شود؟

آیا تو آمدنی هستی؟ آیا روی تو دیدنی است؟ آیا جمال تو به تماشا نشستنی است؟

پس کی به چشمه سار وجود تو می توان رسید؟ پس کی از زلال خوشگوار حضور تو می توان نوشید؟ چه طولانی شد این عطش! چه طاقت سوز شد این تشنگی!

کی می شود صبح، ناشتای چشم هایمان را به نگاه تو بگشاییم؟ کی می شود شام، تصویر تو را به قاب خواب هایمان ببریم؟ کی می شود شب و روزمان در فضای ظهور تو بگذرد؟

کی می شود عطر ظهور تو در شامه وجود بپیچد؟

کی می شود صدای گام های آمدنت در گوش هستی طنین بیندازد؟

کی می شود چشم در چشم هم اندازیم و تو را به معاینه دیدار کنیم؟

کی می شود پرچم پیروزی ات را بر بام هستی بنشانی؟

کی می شود آن روز، که ما تو را در میان خویش بگیریم و تو به عینه امامت کنی، زمین را از عدل و داد پر گردانی، دشمنانت را به خاک سیاه عقوبت بنشانی و ریشه حق ستیزان و مستکبران و گردنکشان و ستمگران را بسوزانی . و ما بگوییم: الحمدلله رب العالمین .


نوشته شده در چهارشنبه 91/1/23ساعت 2:53 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

جمعه و جوانی در نقطه «انتظار» به هم می رسند. هر دو جویای بهار و متنفّر از خنده هایی که بوی زمستان می دهند. هر دو در پی پرواز به قله های رستن و گریزان از تصنیف هایی که با پوچی توأم است.

از نگاهی دیگر، جمعه، جوانه فرخنده ای در زندگی جوان است و رویدادی ممدوح که همه دل ها را به آن فردایی سوق می دهد که با نام یار معطر است.

اگرچه سن و سال جوان به درک نابه سامانی گذشته های دور قد نمی دهد، اما اینک به هر سو می نگرد، یک جای خالی چشمانش را پُر می کند.

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 91/1/23ساعت 2:32 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

پروانه

بی پروا

به آتش می زند

ما بی شهامت پروانگی

اندیشه هزار آری و نه در سر

پروا داریم از عشق

و فقط

دوستدار نقش آتشیم

نام پروانه را حتماً

یک شاعر بر او نهاده است:

پروا، نه!


نوشته شده در سه شنبه 91/1/22ساعت 2:36 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

آقا جانم ! اگر ز قافله دوریم، خوب می دانیم ... ولی به لطف تو هر سال جا نمی مانیم ... و باز هم به نگاه محبتت امسال ... کنار سفره این فاطمیه مهمانیم


نوشته شده در دوشنبه 91/1/21ساعت 12:1 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

   1   2      >

 Design By : Pichak