دلنوشته ها
از آبشار زادبوم قطره قطره عشق سرازیر میشد و از هر قطره دریا دریا جنون میجوشید و در دل تک تک مردمان، خروش شناور میشد. از پشت شبنم چشم مادران، اقیانوس اقیانوس رشادت و استقامت فوران میکرد و رودباری از جان فشانی در رگهای فرزندان خاک سرخ، جان میگرفت.
این سوز و گداز کدام «داغ مبارک» بود که چنین شقایقهای شیدایی را بیدار کرده بود؟چه کسی پیراهن عشق را بر قامت مردان سرزمینمان دوخته بود که دلاورانه، جان بر کف، دل دریایی خود را به ملکوت سپرده بودند؟ ملکوتی که انعکاس آوای «هیهات من الذله» از افق آن شنیده میشد.
ترنم عشق به میهن در دلها چه کرده بود که همه در پاسبانی از ذره ذره خاکش، عاشقانه سر میدادند تا سرو غرور وطن از ققنوس سرهای به خاک افتاده تا آسمانهای سرافرازی، سر برون آورد.
شوم خیالان ستم پیشه به امید نفسهای پلیدشان آمده بودند تا انفجار نور را در حصار ابرهای خصمانه حسادت زندانی کنند اما غافل از آنکه تجلی وحدت در آیینه نور تمام حصارها را خواهد گشود.
هجوم سیاه و وحشتآور را نغمه تکبیر و محشر عرفانی جانهانابود خواهد ساخت؛ جانهایی که قبلهنمایشان همه راه جبههها را نشان میداد؛ جبهههایی که دلتنگ خاکنشینان بیادعایی میشد که شور شهادت، تمنای دلهاشان بود.
در این روز خجستگی عید، روز میلاد صبر، سخنها میشود گفت از شکیب موروث، از آشنایی گذشت و ایثار با اهالی قوم شعور...
پس شگفت نیست که هفتمین وارث عشق نیز ادامه حیات عنایت و عبادت و رهنمونی حقیقت باشد.
بشتابید به تلفظ نام موکدش که امروز کام تمام شادیها را شیرین تر خواهد کرد.
بگوییم باران، بگوییم ابر، بر دیوارها و معبرها بنویسیم گل.
مهم نیست کدامین فصل باشد. امروز به هر حال بهار ناگهان است. شکوفهزار میلاد او...
بیدریغ لبخند شویم. نامی از تنهایی نبریم. سخن از اندوه نگوییم. او غمخوار است و طبیب دلتنگی مردمان و پذیرای درد دلهای پژمرده... فقط لبها را در صدا کردن او غرق کنیم و تپیدنهای دل را به نسیم میلادش بسپریم.
زمین عطر میافشاند و زمان به شادی و هلهله ایستاده که امروز، مولودی مبارک از تبار روشنی به دنیا میآید.
فرشتگان، کاسههای شبنم در دست، بر زمین فرود میآیند و خورشید، ناب ترین بارقههایش را بر خاک میبارد.
ای هفتمین نشانه راستی، با کلامت، درهای روشن تفکر را بر ما گشودی و الفبای نورانی صبر و تحمل را به ما آموختی. کوهها به تحسین صبوریات ایستادهاند و زمین، نام بلندت را بر صفحه تاریخ، بزرگ میدارد.
با ولادت امام کاظم علیه السلام، آفتاب عالم آرای بندگی و عبودیت، بر زمین پرتو افکند و خانه امام صادق علیه السلام را طراوت ملکوتی و عطر شادی پر کرد.
چشم به راه مولود فضیلتها، موسی بن جعفر علیه السلام مینشینیم و ندا سر میدهیم: ای سرمشق مقاومت و صبوری، ای اسطوره پرشکوه، ای مهربان، خوش آمدی!
از فرش تا عرش، امتداد فرشته است و نور ... .
و مدینه، چشم به راه طلوع دهمین خورشید، لحظهها را میشمارد.
امشب، دل شب، چلچراغی درخشان در آسمان مدینه است. امشب، حرم آسمان، چراغانی ست.
ستارهها، فانوسهایی روشن در دست فرشتگان، و ماه، روشن ترین آیینه بر طاقچه آسمان است امشب.
امشب، فرشتگان بر خانه خورشید نهم، سبد سبد گل بهشتی میپاشند.
امشب، نوزاد مبارکی به دنیا میآید تا خورشید هدایت انسان به ملکوت شود.
مدینه است و شادمانیهای خانه حضرت جواد.
در سختترین لحظههای آزمون و امتحان، شور عشق و بندگی در رگهای اسماعیل میجوشید و در زلالترین محبتهای پدرانه ابراهیم، میخواست که در پیشگاه طاعت پروردگار قربانی شود .
آسمان، در تپش ثانیهها میجوشید و هراس لحظههای بعد، در جان و نگاه فرشتگان چنگ میانداخت.
اسماعیل، در قربان گاه سر سپردگی زانو زده و گلوی نازکش را به خنجر اطاعت و تسلیم محض پروردگارش سپرده بود.
اراده و ایمان استوار ابراهیم، آتش خشم و کین را در دل شیطانهایی که این بار هم وسوسههاشان در پولاد سخت عزم و اعتقاد یکی دیگر از فرزندان آدم راه نیافت، شعلهور میکرد و خدا، با تحسین و رضا، پیروزی ابراهیم و اسماعیل را به نظاره پرداخت.
ولی خنجر بران و تیز شده ابراهیم، تاب نیاورد بریدن گلوی اسماعیل را؛ که مأمور نشده بود برای بریدن سر اسماعیل؛ مأمور شده بود تا ثابت کند خلوص بندگی ابراهیم را و خداوند، برای هدیه سرافرازی ابراهیم و اسماعیل گوسفندی فرستاد که جای اسماعیل قربانی شد.
و اینک ماه آخر است. هنگام قربانی کردن جان و دل و هوای رستن در سر است.
شبکیشان تاریک اندیش پرندگیتان را، تاب نیاورند .
از جنس زمین نبودید و آسمان، شما را فراخواند.
انفجار، رودی از گدازه در شریانهای شهر جاری میکند.
پروانه میشوید و طعم سرد خاک را بر گونههای گر گرفته تان حس میکنید. حادثه، از قفا چنگ میاندازد؛ پروانه میشوید.
گونههای اندوه، خیس اشک میشوند. دستها بر سینه میکوبند. کلمه کلمه میبارم و کوچههای شهر، سیاهپوش میشوند.
کلماتم را یارای سرودن از این فاجعه تاریک نیست.
انفجار، تمام خاطرهها را فرو ریخته است.
تلخی زهر، در جانش چنگ انداخته است آن چنان که به سمت آسمانها عروج میکند .
هزاران کبوتر، بیآشیانی خویش را بال میگسترند در غریبی بقیع.
نفسهای خاک به شماره میافتد، صدای آشنایش میآید و نمی آید
خاک، در هم مچاله میشود از عظمت و سنگینی نگاهش.
بقیع بر سینه میکوبد؛ گوشهای از جگر خویش را گشوده است تا پیکر خورشید را بر سینه بفشارد.
غبار مصیبت میریزد بر پیکر خاک.
کدام ترانه سوخته تراویده است از زبان لحظات که هرآن چه رود، بیتابانه سر بر دیوارهها میکوبند و هرآن چه کبوتر، بال بر این تکه از بهشت خدا بر زمین میکشند تا قداست نگاهش را از دریچههای بسته خاک حس کنند.
در بقیع، غوغایی است.
سفری می باید و هجرتی...
و گشودن بند«عادت» از پای «روزمرگی»
و چشیدن آب، از چشمه حیات و پرواز به آنجا که دل ها به عشقش می تپد
و رفتن از صراطی حساس و لغزنده... اما نیک فرجام.
غالبا زائر، مسافر است و زیارت و سفر، توام.
پس در«حج»، زیارت است و سفر، آری سفر به سوی نبض ایمان و مهد قرآن و مهبط وحی...
Design By : Pichak |