دلنوشته ها
همه چیز از فراموشی شروع شد.
از آن لحظه بی معرفتی که قول و قرارهایمان یادمان رفت.
حرف هایی که با هم زده بودیم. دیگرانی که با حسرت نگاهمان کرده بودند.
نشد که حتی کمی به خاطرت روی عهدهایمان بمانیم. اصرار کنیم. تا گفت بیایید. رفتیم.
یادمان رفت که داری نگاهمان می کنی.
که ما خودمان را هم از صدقه سری تو داریم. که بهشت هایمان را. حواهایمان را. آدم هایمان را. آرامشمان را...یادمان رفت خداجان!
.
.
.
تو هم لابد توی بهشت کوچک خودت یکی عین ِ همان را داری!
یکی از همان "...لاَ تَقْرَبَا هَـذِهِ الشَّجَرَةَ... " ها. که دلت گیرش بوده.
همان نباید دوست داشتنی زندگی ات! که حتی نباید نزدیکش می شدی.
یا حتی از دور نگاهش می کردی و نزدیک شده ای. نزدیک تر.
و دیگر یادت رفته که خدایی بوده و جهانی بوده که به پای خدا افتاده برای بودن تو!
.
.
.
پ.ن: برگرفته از آیات:
"وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِیَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْمًا:و به یقین پیش از این با آدم پیمان بستیم، ولی آن را فراموش کرد و برای او عزمی استوار نیافتیم."سوره مبارکه طه- آیه 115"
"وَقُلْنَا یَا آدَمُ اسْکُنْ أَنتَ وَزَوْجُکَ الْجَنَّةَ وَکُلاَ مِنْهَا رَغَداً حَیْثُ شِئْتُمَا وَلاَ تَقْرَبَا هَـذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَکُونَا مِنَ الْظَّالِمِینَ
و گفتیم: ای آدم! تو و همسرت در این بوستان ساکن شوید و از آن از هر جا که خواستید به فراوانی بخورید ولی به این درخت نزدیک نشوید که از ظالمان خواهید بود. سوره مبارکه بقره آیه 35."
هر چه به ستونهای صبر
تکیه کردیم،
نیامدی!
هر چه به زیارت چشمان آسمانیات
آمدیم،
قبولمان نکردی!
هر چه الفبای نامت را واژه به واژه
تکرار کردیم،
ابرهای کبود را پس نزدی...
چگونه از تو ننویسم
وقتی لحظات تبدارم
در خنکای نسیمت به آرامش میرسند!
تو را با کلمات نمینویسند
تو را با چشم نمیبینند
تو را در زمین نباید جستو جو کرد
صبورترین آسماننشین!
.............
عجیب دلم هوای غروب جمعه را دارد ....
این همه سال
نه
این همه قرن گذشته است!
اما
این تویی که بر زمان گذشتهای!
حقیقتی مهجور!
و در این هیاهو
تو از همه غریبتری!
ابتذال ثانیهها
زمین را آلوده کرده
بوی غفلت
همه جا پیچیده
و
جهان در پستوی گناه
لمیده!
همه اینها جز یک معنا ندارد...
غیبت بس است ...
بیا ...
امروز جمعه نیست ... اما دل من هوای غروب جمعه را دارد .
مرور می کنم ...
همه را،
در یک چشم به هم زدن.
یک حسی شبیه شرمندگی
شبیه خجالت،
از درون می جوشد !
نگاه می کنم،
فردا به کمکت احتیاج دارم.
همین هم بی شرمی است !
فردا نه، همین الآن هم . . .
مهربانی تو،
خوب بودنت،
آن خجالتم و این درخواست نو را
به مددت
دوباره گره می زند . . .
شما آقایی مولا جانم، سائلم من ! ببار بر دستان خالی ام ... ادرکنی !
Design By : Pichak |