سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها



که دیده است که جوجه کبوتری توفان‏زده را تیر و کمان حواله کنند؟
آه، رقیه! بال‏های سوخته را طاقت سنگ نیست.
لب‏های تشنه‏ات را خاک پاشیدند و چشمان به اشک نشسته‏ات را آشنای تازیانه‏ها کردند.

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 88/10/29ساعت 4:31 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

روزی روبرتو دوونسنزو تنیس باز قهرمان آرژانتین در حالی که در یکی از بزرگترین رقابت های تنیس دنیا برنده شده بود در حالی که چک قهرمانی را دریافت کرده بود و لبخندی بر لب داشت وارد رختکن شد
پس از ساعتی ، او داخل پارکینگ تک وتنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست .
ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 88/10/28ساعت 9:44 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |



یه سخنران معرف در مجلسی که دویست نفر در آن حصور داشتند . یک اسکناس صد دلاری را ازجیبش بیرون آورد 

پرسید چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟ 

دست همه حاضران بالا رفت 

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 88/10/28ساعت 9:40 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |



استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد می کشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می دهیم 

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 88/10/24ساعت 10:9 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |



پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 88/10/23ساعت 10:20 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |



یکی از خبرنگاران انگلیسی شبکه خبری BBC اخیرا برای تهیه گزارش و ساخت برنامه به تعدادی از کشورهای عربی از جمله عربستان سعودی، یمن، اردن، فلسطین و مصر سفر کرده بود.
در یکی از روزهایی که وی در عربستان به سر می‌برد، هنگام پخش اذان، نوای زیبای "الله أکبر" اشک او را در آورده و به طور ناخودآگاه شروع به اشک ریختن کرد.. 
ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 88/10/21ساعت 2:16 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.
روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد.. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 88/10/15ساعت 12:14 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است
دو صد بیم از سفر دارد

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 88/10/15ساعت 12:12 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم
پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟
پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی
پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند، متعجب بود
یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند ، از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟
خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 88/10/15ساعت 12:11 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |



قرآن من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود، همه از هم می پرسند چه کس مرده است؟ چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است.
ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 88/10/12ساعت 12:21 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

   1   2      >

 Design By : Pichak