سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

حلقه محاصره، تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌‌شد. حتی دیوارهای خانه‌ات، چشم و گوش دشمنانت شده بود  .

در جایی که سربازان دشمن، حلقه شده بودند در و دیوار خانه‌ات را؛ جایی که نفس‌هایت را می‌‌شمردند، ذکرهایت را، پلک زدن‌هایت را، نمازهای طولانی‌ات را، آیات خیس قرآنی که می‌‌خواندی.

بیشتر از هر کس و هر پرنده‌ای، حال پرنده‌های گرفتار را می‌‌فهمیدی.

دنیایت را تنگ‌تر از قفس کرده بودند؛ حتی حرف زدن را با اطرافیانت برایت دشوار کرده بودند.

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 95/9/18ساعت 9:35 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

حکایات خزان طولانی بود، اما دستان سبزت درخت جاوید زندگی را در دل‌های مدینه ای، کاشت !

سال ها بود که خلقت با همه عظمتش، گستردگی‌اش، بردباری‌اش، آمدن تو را انتظار می کشید و چشم به راه آمدنت نشسته بود تا راز آفرینش خود را بیابد و نگین یک دانه خاتم آفرینش را بنگرد!...

از آن شبی که در حرا به میهمانی آیه‌های نور رفتی تا شامگاهی که در تالار عرش به معراج حضور خوانده شدی؛ از همان نیم روز که در خاک تفتیده حجاز به نماز ایستادی، تا آن روز که در شعب ابی‌طالب سنگ بر شکم می‌بستی... همه و همه نشان از آن داشت که غنی‌ترین فقیر که دریای وجودش کام تشنه عدالت را سیراب می کرد، آمده تا در جهانی مرده و پژمرده، امید بدمد و ریسمان های قطع شده میان زمین و آسمان را دوباره پیوند بزند و عدالت و توحید که گمشده‌های جهان بودند، را به میدان حیات بازگرداند...

مرور می‌کنی خاطرات هزار ساله نوح را، تنهایی آدم را، زخم‌های ایوب را و امتحان ابراهیم را. با آمدن آدم علیه السلام آمده‌ای و بعد از عیسی علیه السلام به پیامبری رسیده‌ای.

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 95/9/7ساعت 9:37 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak