دلنوشته ها
توس، ایستاده است و آخرین رمق نور، بی تاب از شانه های بلند کوه فرو می ریزد.
توس ایستاده است و چشم هایش را به روی حادثه بسته است تا مباد آنکه ببیند و از شرم نمیرد!
تنها دشنه تاریکی است که برق می زند.
تنها دانه های سرخ انگور است که زهرآلود، می درخشند چون جام های پی در پی شوکران.
ابلیس، پشت هر دریچه چشم می چرخاند به امید خاموش کردن نور.
یک طرح تازه بر دلش آن شب وزیده بود
با دست های معجزه پروانه چیده بود
پروانه پر کشید و زمین خیس عشق شد
گویی که ابر روی دو بالش تنیده بود
خوشه انگور بر زمین می افتد؛
دانه ها یکی یکی بر زمین می غلتند.
بوی انگورهای مست، تمام خراسان را پر می کند. مشهد شهید می شود،
زمین گریه را شروع می کند؛
آن قدر بی اختیار می گرید که شانه هایش شروع به لرزیدن می کند.
زمین می لرزد؛
خاطرات مسجد، سیاه پوشیده است.
غزل، بیکسی خویش را فریاد میزند.
مدینه در دو بیتیترین نالهها میسوزد.
«تنهایی»، در گوشه دل، زانوی غم بغل کرده است.
از متن دقایق، ضجه فواره میزند.
عصر یک جمعه دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟
چرا آب به گلدان نرسیده است؟
چرا لحظه باران نرسیده است؟
وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است ، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است.
Design By : Pichak |