سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

راه که می‌افتی یعنی دنیا را پشت سرت گذشته‌ای

با شوق از پنجره بیرون را نظاره می‌کنی آنجا کسانی هستند که دلهایشان را با تو به زیارت عشق فرستاده‌اند و برای دلشان و تو دست تکان می‌دهند و اشک حسرت می‌ریزند

چقدر دلم می‌خواست آنان را در کنارم داشتم اما..

ماشین حرکت می‌کند و تو عازم دیار عشق می‌شوی

لحظه به لحظه را چون شربتی گوارا نوش می‌کنم تا به وصال برسم

تاب نمی‌آورم راه طولانی شده و هنوز خبری از وصال نیست

قرآن را باز می‌کنم و می‌خوانم تا آرامش یابم

کمی آرامتر می‌شوم اما نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم که قدم‌هایمان سنگین است

برای چندمین بار آرزو می‌کنم کاش کبوتری بودم و دورش می‌چرخیدم و می‌چرخیدم ..

شب را نمی‌دانم چگونه به صبح می‌رسانم

نماز صبح را که خواندیم گفتند تا مرز راهی نمانده

دلم پر می‌کشید اما آسمان مجال پروازش نمی‌داد یا شاید هم من خودخواهانه جلوی عروجش را گرفته بودم و می‌خواستم خودم زودتر از این دل پر توقع به آستان‌بوسی مولایم برسم

با کوله‌باری از عشق و امید و حسرت به مرز رسیدیم

آنجا بود که دیگر دلم قفسش را شکست و من خاکی را تنها گذاشت و رفت

او زایر شده بود و من هنوز در پی کارهای اداری برای گذر از مرز بودم

اشک شوق وصال بر گونه‌هایم نشسته بود

راهی نجف شدیم

در مسیر روحانی کاروان از شاه نجف و شهر نجف سخنها گفت و عطشمان را بیشتر کرد

عصر شده بود و  هنوز مولایم را ندیده بودم

اما صدایی که خوش آمد می‌گفت به میهمانانش را بارها و بارها شنیدم

وارد شهر که شدیم از دور گنبد نورانیش را دیدم و  دلم ریخت

انگار تازه باورم شده بود  که من هم به بارگاه عشق فراخوانده شده‌ام

به هتل رفتیم و خود را برای حضور در محضر ارباب آماده ساختیم

راهی حرم شدیم

دیگر چیزی نمی‌شنیدم

مدیر کاروان تکبیر می‌گفت و ما تکرار می‌کردیم

گام‌هایمان را تندتر کردیم

خدای من

باورش باز هم سخت بود

در حیاط حرم حضرت علی علیه السلام ایستاده بودیم

آنجا بود که عاشق شدم

بی‌اذن دخول و با عجله‌ای وصف‌ناپذیر سعی کردم خود را به ضریح برسانم که با تلنگر خواهرم به خود آمدم

شرمنده شدم از این بی‌ادبی خویش

اذن دخول خواندم و وارد شدم آنجا بود که فهمیدم بالاتر از بهشت یعنی چه

صدای بال ملائک به گوش می‌رسید

چشمانم مجال دیدن نداشت اشک امانشان را بریده بود

اینبار دلم دستم را گرفت و چشم گشود تا زیبایی‌ها را نه به چشم سر که به چشم دل نظاره‌گر شوم

و عاشقانه دور ضریح می‌چرخیدم و مویه‌کنان با مولایم نجوا می‌کردم و سنگینی بار گناهان شرمگینم ساخته بود و امید به بخشش بزرگواران داشتم

مدتی با مولایم خلوت کردم و ناگفته‌هایم را با حضرتش در میان گذاشتم

کم کم احساس سبکی کردم

نشستم و قرآن خواندم

باز هم دلم هوایی شد

دوباره خود را به ضریح رساندم

دوباره درد دل و راز و نیاز و قول و قرار

حرفهایم تمام شدنی نبود

ناگهان برای غربت مولایم دلم شکست

همه داشتیم در محضرش عقده‌گشایی می‌کردیم

اما او همدمی جز چاه نداشت

وقت رفتن بود

در حیاط گردهم آمدیم و راهی هتل شدیم

دل کندن سخت بود اما چاره‌ای نبود

مسیر این بار زیباتر شده بود

رسیدیم وشام خوردیم

باز هم دل بی‌طاقتمان عزم حرم کرد

دوباره عازم حرم شدیم و تا پاسی از شب را آنجا به راز و نیاز پرداختیم

فردای آن روز به مسجد کوفه رفتیم

یارای ایستادن در محراب شهادت مولا را نداشتم

ضجه‌ها بلند شده بود

یادم هست آنجا نماز مغرب و عشا را خواندیم

آنجا کودکی شیرین زبان مکبر بود

صبح فردا عازم مسجد سهله شدیم

نماز خواندن در مقامی که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف نماز خوانده شرفی بود که نمی‌دانم به پاداش کدامین عمل نصیبمان شده بود

به هر تقدیر سه روز را لبریز از عشقی فناناپذیر چون ذره‌ای بر مدار خورشید عالمتاب گردیدیم و جان گرفتیم و نورانی شدیم

وقت رفتن فرا رسیده بود

برای بار آخر عازم حرم شدیم این بار آهسته‌تر گام برمی‌داشتیم تا شاید کمی بیشتر فیض ببریم

روحانی دعای وداع را خواند اما من تکرار نکردم با خود عهد بسته بودم که هرگز خداحافظی نکنم

اشک فراق بی‌اختیار چشمانمان را تر کرده بود کسی را یارای گفتن کلامی نبود

خون گریه کردیم اما چاره‌ای نبود باید راهی می شدیم

اما از کرم حضرت علی علیه السلام دور بود که میهمانانش را چنین زار و گریان عازم کند

ندایی به گوش رسید که مژده باد بر شما عازم کوی کربلایید و به زیارت فرزندم می‌روید پس اشک حسرت از گونه برگیرید و عازم شوید

و این  با قلبی امیدوار به زیارت سرور سالار شهیدان از محضر امیرمومنان مرخص شدیم و عازم کربلا گشتیم

ادامه دارد

 


نوشته شده در یکشنبه 90/11/9ساعت 1:26 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak