سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

آن هنگام که دست‌های محکم و استوار پدرم دستان کوچک و ضعیف مرا در آغوش گرفته بود و قدم‌های سنگین و با وقارش سرپناه تنهایی‌های کودکیم بود، آن گاه که نگاه مهربان مادرم همه غصه‌های کودکیم را ناپدید می‌کرد و آن گاه که گرمای محبت هردوی آن ها روحم را آسوده می‌ساخت و جسمم را نیرو می بخشید، لحظات خوشبختی زندگیم را با تمام وجود حس می‌کردم.

هرلحظه بدون حضور آن‌ها خود را درمانده می‌دانستم و هرجایی که احساسشان نمی‌کردم می‌ترسیدم، هرگاه که نجوای محبت آمیزشان دور می‌شد دستانم می‌لرزید و هر زمان که بدون آن‌ها بودم، در عالم خیال گم می‌شدم و جان می‌باختم. 

 

متوقعانه زحماتم را بر دوششان سوار می‌کردم و بی‌پرده یاری می‌خواستم. فکر می‌کردم که من برترم، آری می‌پنداشتم که خواسته من بر خواسته آن ها ارجحیت دارد و زندگی من از زندگی آن‌ها مهم‌تر است. به نظرم می‌آمد که آن‌ها محکومند به محبت و مهربانی در حق من چون به خواسته آن ها وارد این دنیا شده بودم.

جالب بود که آن ها به گونه ای دیگر فکر می‌کردند، پدرم دستان کوچک مرا می فشرد تا بدانم سایه‌اش همانند کوهی استوار بر سرم ارزانی شده است و پشتیبان و حامی قدرتمندی از من محافظت می‌کند.

مادرم نگاه مهربانش را پناهگاه دلتنگی‌هایم می‌کرد تا در لحظه لحظه زندگیم بدانم بی‌کس و تنها نیستم و نگاه دلسوزانه مادری فداکار همواره بدرقه راهم است.

هردوی آنها به من محبت می‌کردند تا زیبایی زندگی را از احساس دوست داشته شدن، بیشتر درک کنم و امنیت خاطرم تضمین شود.

آن ها همه چیز را بر من ارزانی می‌داشتند زیرا عشقشان به من، در حدی بود که شادی و رضایت من بیش از هر چیز خوشحالشان می‌کرد و شاید هم از زیباترین لحظات زندگیشان می‌شد. آن‌ها بی‌قید و شرط با من مدارا می‌کردند و خواستار حضورم در کنارشان بودند. هنگام درماندگی درمانگر من بودند و هنگام موفقیت مشوق من.

اما حالا جای ما با هم عوض شده حالا دیگر کمتر به حمایتشان نیاز دارم. کمتر بدون حضور آنها احساس ترس می‌کنم و بیشتر از قبل بر ارزشمند بودن زندگی خود نسبت به زندگی آن‌ها تاکید دارم. اکنون من آن کودک ضعیف و ناتوان نیستم که دلخوش محبت و مهربانی‌های پدر و مادر بود.

اما در گوشه‌ای دیگر روح و جسم بی رمق پدر و مادرم، خسته و درمانده از پیمودن جاده پر فراز و نشیب زندگی، دلخوش به حمایت و مهربانی‌های من چشم به انتظار دوخته‌اند. همان کسانی که در بهترین دوران زندگیشان و در اوج قدرت و توانمندیشان، خود و زندگیشان را وقف رشد و تربیت من کرده بودند و از جان و دل من را پرورش می‌داند.

همان کسانی لذت زندگی خویش را در گرو خوشحالی و خوشبختی زندگی من می‌دانستند. همان کسانی که در اوج ناتوانی دست محبت و یاری به سویم دراز کرده بودند.

شاید حال نوبت من است که دستان بی رمق و ناتوان آن ها را در دستان خودم پناه دهم و نگاه های منتظرشان را پاسخ دهم. شاید حالا من این وظیفه را دارم تا باعث خوشحالی و دلگرمی آن ها شوم و شاید حال نوبت من است که لحظاتی از زندگیم را فدای زندگی آن ها کنم یا حتی محبت های سابقشان را پاسخ دهم.

اما من مغرورانه سرم را بالا می‌گیرم و با لحنی حق به جانب می‌گویم که من نمی‌توانم، من خودم گرفتارم . این نمونه‌ای از توجیحات من است. ناجوانمردانه و نابخردانه.

بی توجه به زحمات فداکارانه پدر و مادرم این سخنان را به زبان می‌آورم و در رفتارم عملی می‌سازم، هنوز هم فکر می‌کنم که آن ها وظیفه داشتند به من محبت کنند و من حق داشتم که در میان زندگی آن ها کمال استفاده را ببرم.

خیلی عادی و خونسرد از کنار بزرگترین مشکلاتشان می‌گذرم و دست یاریم را از نگاهشان پنهان می‌کنم.

هیچ گاه متوجه نمی‌شوم که من هم در برابر آن‌ها وظایفی دارم. هیچ گاه باور نمی‌کنم که پیری درماندگی و ناتوانی دارد. هیچ گاه به خودم نمی‌گویم که پدر و مادر پیرم جز من کسی را ندارند. هیچ گاه به سختی‌هایی که آن‌ها به خاطر من کشیده‌اند فکر نمی‌کنم. هیچ گاه یادم نمی‌ماند که آن‌ها به خاطر من پیر شده‌اند و هیچ گاه فکر نمی‌کنم که من هم روزی پیر و ناتوان خواهم شد.

 


نوشته شده در یکشنبه 90/7/10ساعت 8:34 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak