سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

پُشت پنجره انتظار ایستاده ام؛ به افق چشم دوخته ام.

دلم تنگ گریستنی است که ساعتی بعد، چون سیلی ویرانگر، خانه صبرم را در هم می کوبد؛ گریستنی که به زودی، عطش چشم هایم را اقیانوسی بی کران خواهد کرد و نسیم را به آغوش پیراهنم خواهد ریخت.

قرار است که دست هایم را در صداقت برکه امید فرو ببرم و به صورتم، آبِ زلالِ عصمت بپاشم.

قرار است که ژولیده روزگارم را به شهر آیینه ببرم و گیسوانش را به دلخوشی روزهای دیدار شانه بزنم.

قرار است پلک های خسته ام را به سمت مشرق لبخندی آسمانی باز کنم و برای ذهنم، خرسندیِ جاودانه را هدیه ببرم.

روزی آن سوار سبزپوش را از پشت همین پنجره ها خواهم دید و ذوالفقار چشمانش را که از آن صلابت می چکد.

روزی به قداست او سلام خواهم کرد و بلور دست هایش را میهمان نوازش خواهد کرد.

آن روز به همراه گل ها خواهم شکفت و با بهار دوستی، خود را آغاز خواهم کرد. و همان روز است که از ساغر چشمانش، دلم کوثر نور خواهد نوشید.

ای ستاره های آسمان! به مناجات های هر شبم سوگند که آن آفتاب پنهانی اگر طلوع کند، شما نیز طعم خوشِ صبح را خواهید چشید و به احترام قائم آل محمد، قیام خواهید کرد!

 


نوشته شده در سه شنبه 90/4/21ساعت 8:36 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak