سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

نسیم دوان دوان به سویم می شتابید

گویی در شام گاه چشم بر هم نگذارده بود

او راه زیادی را پرواز کرده بود تا به من برسد

نجوای شبانه ی تو را برایم زمزمه می کرد

عطر دل انگیز اشک های تو را با خود داشت

و من سرشار از این عطر دلاویز

گل های نرگس را به دستان لطیف نسیم سپردم

تا برایت هدیه آورد

نسیم هم چنان آشفته و پریشان احوال شبا هنگام تو را

باز می گفت و من نیز لبخندی بر لب نشانده بودم

هنگامی که نسیم سکوت کرد به آرامی به او گفتم :

شبانگاه به همراه اشک او گریستم

و با نغمه های عاشقانه اش من نیز زمزمه می کردم

نسیم متحیر پرسید : چگونه ؟ از کجا می دانستی ؟

باز با طمانینه پاسخ دادم :

دل ؛ مرا از حال او آگاه کرد .

چرا که اگر بین ما فرسنگ ها فاصله موج میزند

دل های ما از ما به ما نزدیک تر است

و آتش عشق ما فاصله ها را در خود می سوزاند

ما با لبخند هم می خندیم

با اشک هم می گرییم

نسیم چرخی زد و با شتاب این بار به سوی تو دوید

تا گل های نرگس را برایت به ارمغان آورد.

 


نوشته شده در یکشنبه 90/3/22ساعت 1:38 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak