سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

الفبا به دستم دادی تا دیو نادانی را در جمرات سیاهی و تباهی سنگ زنم وبرای عبور از گذر گاه پیچ در پیچ تردید، تا رسیدن به سعادتگاه یقین، ریسمانی از جنس کلام آویختی تا به اعتمادِ تمام، آن را چنگ زنم. احرام اندیشه بر تنم پوشاندی تا در تکرار صفا و مروه ی زندگی به روزمرگی نرسم و در حریم فکر و معنا، تاریکْ راه های مقصد ابدیت را به پاکی هر چه تمام تر، در نوردم و از چشمه سار کلام و کلمه سیرابم کردی تا از مسیرآسمانیِ نور و روشنی برنگردم.

 

چه آرام بر منبر سخن تکیه می زنی تا شهابِ ثاقبِ قلم را به سمت اهریمن سکون وپستی و رخوت نشانه کنی. و جواهر کلامت را بر سطحی از تاریکی پاشاندی تا معرفت بگسترانی رنگ، رنگ. و بهار هدیه کنی، بی درنگ.
بنگر به ستاره که بتازد سپس دیو چون زرّ گدازنده که بر قیر چکانیْش ماهتابی از جنس کلمه در سیاهْ موسمِ جهل و خامی بر کتانِ تنیده بر ذهن ها تاباندی تا طفل پاک آدمیت را از این قنداقه عَفَن رهایی بخشی و ما را که در امتداد شب نادانی در حرکت بودیم، تا رسیدن به صیح امید و روشنی هدایت کنی.

صبح عافیت را به چشم نمی دیدیم اگر دست گیری تو در شام سیاه بی دانشی همراهی مان نمی کرد. تو بهار مکرری که با حضور حیات بخش خویش زمستان نادانی را پایان می دهی. به سخن که می ایستی پنجره ای از امید به رویم می گشایی و آن دم که در میهمانی آیینه ها شرکتم دادی، مکارم اخلاق را تعارفم کردی. تو در تکرار الفبای زندگی آنقدر اصرار ورزیدی که قامت شب فرو شکست و آبِ حیات در کویر اندیشه های مخاطبان به فوران ایستاد.

دستم را گرفتی، پرهیزم داشتی از مشق سیاه ناتوانی و ناکامی و مشقِ ادب آموختییم و چه با حوصله ومدارا و متانت، از کوچه های سرد جهالت عبورم دادی.

 


نوشته شده در دوشنبه 90/2/12ساعت 8:55 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak