سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

خدایا!

آن قدر در خویش گم شده ام و آن قدر بی راهه های جهل را قدم فرسوده ام که جز کویرِ کلمات، به جایی نمی رسم و چشم های بی فروغم، جز تیرگی نمی بینند و گوش هایم، جز سکوتی ممتد، آوایی نمی شنوند.

لبانم را می گشایم و در تمام سو، تو را فریاد می زنم. دستم را بگیر، که جز تو دستگیری نیست. کویر دلم را که در عطش رسیدن به تو خشکیده است، سیراب کن؛ «یارب از ابر هدایت برسان بارانی».

پروردگارا!

غرورم را در من بسوزان و مرا در جویبار لطفِ بی نهایتِ خویش شست و شو ده!

نگذار توفان حوادث، مرا در خویش فرو بشکند! نگذار شب، در تمام تنم رخنه کند! کوله بار معصیت، سرشانه های نحیفم را خم کرده است؛ امّا امید به بخشش تو دارم. گل واژه های استغفار، بر لبم جوانه زده؛ راه زیادی تا بهار ندارم؛ بگذار در بی کرانگیِ لطف تو بال بگیرم.

چشمه ای از ندامت و خاکساری در دلم می جوشد؛ بگذار از عطش نور شدن، در مقابلت خاکستری شوم در حریقِ باد!

معبودا!

پروانه های شکسته بالِ روحم را در روشنای نور خود، جرأت پرواز بده؛ بگذار دریچه های نیازم، رو به تو باز شدن را تجربه کنند، بگذار از سنگلاخِ سرکش سکوتِ خویش، نام تو را زمزمه کنم و به بلندای نامت اقتدا کنم؛ که هیچ ریسمانی را امید چنگ بردن و نجات یافتن نشاید؛ جز ریسمان بندگی ات.

ای «منجی هلاک شوندگان»!

مرا از بیهودگی ها و روزمرگی ها خلاصی بخش. بگذار از خاک، تمام عظمت عاشقانه ی افلاک را در خویش حس کنم.

بگذار در مسیر تو گام بردارم؛ که هیچ راهی به سرانجام نمی رسد؛ جز راهِ رسیدن به تو.

مرا که چون سایه ای سرگردان، سال هاست سرگذشتی چون کابوس داشته ام، در نور لایزال خویش محو کن و بگذار با یاد تو آرام بگیرم که «جز یاد تو آرامشی نیست».

تسبیحی می خواهم که دانه دانه ای آن، اشک های نیمه شبم باشد و سجاده ای که تا ملکوت، مرا برساند.

بگذار خورشید، شکوهِ چشم گیر راز و نیازم را در خویش متجلّی کند!

«یا رَحْمنُ یا رحیم» که جز تو پناهی برای دلخستگی هایم نمی یابم.

 


نوشته شده در دوشنبه 90/2/5ساعت 4:38 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak