سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

معلم گفت: بنویس "سیاه" و پسرک ننوشت !

معلم گفت: هر چه می دانی  بنویس !

و پسرک گچ را در دست فشرد ...

معلم عصبانی بود و گفت : املای آن را نمی  دانی؟!!

سیاه آسان بود و پسرک چشمانش را به سطل قرمز  رنگ کلاس دوخته بود ...

معلم سر او داد کشید و پسرک نگاهش را به  دهان قرمز رنگ معلم دوخت !

و باز جوابی نداد. معلم به تخته  کوبید و پسرک نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند  و سکوت کرد ...

معلم بار دیگر فریاد زد: بنویس  گفتم هر  چه می دانی بنویس...!

و پسرک شروع به نوشتن کرد  :

کلاغها سیاهند ، پیراهن مادرم همیشه سیاه است، جلد دفترچه خاطراتم سیاه رنگ است و کیف پدر هم سیاه بود، قاب عکس پدر یک نوار سیاه دارد.

مادرم همیشه می گوید : پدرت وقتی مرد موهایش هنوز سیاه بود چشمهای من سیاه است و شب سیاهتر. یکی از ناخن های مادر بزرگ سیاه شده است و قفل در خانمان سیاه است.

بعد اندکی ایستاد رو به تخته سیاه و پشت به کلاس و سکوت آنقدر سیاه بود که پسرک دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت : تخته مدرسه هم سیاه است و خود نویس من با جوهر سیاه می نویسد ...

گچ را کنار تخته سیاه گذاشت و بر گشت ، معلم هنوز سرگرم خواندن کلمات بود و پسرک نگاه خود را به بند کفشهای سیاه رنگ خود دوخته بود ...

معلم گفت : بنشین.

پسرک به سمت نیمکت خود رفت و آرام نشست و معلم کلمات درس جدید را روی تخته می نوشت و تمام شاگردان با مداد سیاه در دفتر چه مشقشان رو نویسی می کردند ...

اما پسرک مداد قرمزی برداشت و از آن روزمشقهایش را با مداد قرمز نوشت و معلم دیگر هیچگاه او را به نوشتن کلمه سیاه مجبور نکرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ایراد نگرفت.و پسرک می دانست که قلب یک معلم واقعی هرگز سیاه نیست... 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/12/8ساعت 9:2 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak