سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

باز هم جمعه گذشت باز هم نغمه آقا آمد مثل یک خواب قشنگ، در خیالم بگذشت

باز هم جمعه گذشت بازهم دست تمنای سبیلی بر دوست،  بی ثمر ماند و بسویش برگشت

باز هم جمعه گذشت بازهم چشم غریبی بسته، همچو یعقوب، پی پیرهن یوسف گشت

باز هم جمعه گذشت باز هم این قلب سراسر خسته، دل به تو داد و برایت بشکست

بازهم جمعه گذشت باز هم صبح و صدای ندبه، اشک من ریخت و دستم را بست

باز من ماندم و این تنهایی باز یک هفته امید یاری

باز هم این غم دوری، غم بی مولایی، لیک می دانم که تو در، اینجایی

باز یک هفته سکوت باز یک هفته نیاز، باز تا جمعه دیگر که در آن،

شاید آنگاه، تو از غیب آیی ، چهره ات بنمایی دل ما بگشایی تو عزیز مایی

 

بازهم جمعه گذشت، باز هم صبح امیدم آمد، روز تا شب سپری شد اما، مغربم مغرب نومیدی گشت

بازهم جمعه گذشت، باز هم منتظر دیدن یار، بودم و وعده دیدار محقق نشدست

بازهم جمعه گذشت، باز هم از کثرت تقصیر و گناه، وعده ها سوخت و هم دوست برفت

بازهم جمعه گذشت، باز هم دلهره ام پایان یافت، با خودم می گفتم خوب شد، این هفته نیامد بگذشت

بازهم جمعه گذشت، باز هم جمعه دیگر آید، و برای اینبار، قرص و محکم باید، کمربند ببست

بازهم جمعه گذشت، بازهم قاصدکی چرخ زنان خبر از آمدن دولت یار آوردست

مطلع این شعر اینقدر زیباست که نمی توان به همین راحتی از آن بگذشت

 

 

بازهم جمعه گذشت، بازهم لحظه بیداری، حیف، خواب غفلت به دو چشمم بنشست

بازهم جمعه گذشت، باز هم صحبت اغیار این بود، صاحب اصلی این خانه نیامد وقتست

 

بازهم جمعه گذشت

 باز هم یک هفته به یادت بودن باز هم یک هفته دعاگوبودن در تمنای وصالت بگذشت

بازهم جمعه گذشت، باز هم خورشید به این فخر نمود، نور خود، از رخ زیبای توئی قرض نمود

بازهم جمعه گذشت، باز هم عشق بنام تو قسم یاد کند هر کجا شعله کشد نام تو فریاد کند

بازهم جمعه گذشت، باز هم ماه شب چهارده با حسرت گفت کاش در روز طلوع تو پدیدار شود

 

بازهم جمعه گذشت، باز هم جمعه و دلتنگیهاش، باز هم جمعه دل انگیزترین روز خداست

بازهم جمعه گذشت، باز هم عشق تو در جان و تنم، میشود زنده به چشمان ترم

بازهم جمعه گذشت، باز هم می دانم خود خوبترش، بیشتر از ما در پی آمدنست

باز هم جمعه گذشت، باز هم  می دانم که خدا می داند،  خود او منتظر واقعی است

باز هم  می دانم که در آنسوی زمین

 و در این سوی  زمان همه را می بیند همه را می داند و گره بگشاید

 

باز هم جمعه گذشت، باز هم کعبه به هر سجده تو کرد قیام، دست بر سینه و استاده به تو داد سلام

باز هم جمعه گذشت، باز هم کعبه به هنگام نماز روی خود بر خاک پای تو نهاد

باز هم جمعه گذشت، باز هم کعبه به هنگام نیاز دست بر دامان تو کرده دراز

باز هم جمعه گذشت، باز هم کعبه تو را دید و تو او را دیدی وقت دیدار غریبانه سخن می گفتی

باز هم ندبه ما رنگ خدایی دارد زیر لب زمزمه کرببلایی دارد

باز هم کعبه تو را دید و تو او را گفتی باز هم راز نگهدار و به کس هیچ مگوی

باز هم بوم بخندید و به بلبل میگفت شب هجران سخت است و نفس هم تنگ است!

باز هم بلبل و مرغ سحری میگفتند یک اشارت کافیست تا دری بگشایی

باز هم ماه شب چهارده با حسرت گفت کاش در روز طلوع تو شود مهتابی

باز هم در لحظه بیداری، حیف خواب غفلت به دو چشمم بنشست

 

 


نوشته شده در شنبه 89/12/7ساعت 10:17 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak