سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

بسوزان مجمری از داغ دل ها

بسوزان زین مصیبت اختر چرخ!

غمی سنگین نشسته بر دل اشک

بسوزان هستی این اشک ها را!

غمی سنگین نشسته بر دل امروز؛ غمی همچون غروب ظهر عاشورا؛

مدینه!

بگو امروز هم تکرار روز دیگری از داغ فرزندان طاهاست؟!

بگو امروز هم باید بساید سر به خاک غم نشان، خورشید؟!

چرا واکرده چتر غم، نگاه آسمان اینک؟!

بگو آیا بقیع از میهمان دیگری باید کند امروز استقبال؟!

... چلچراغ وجودش که پرتو از انوار عاشورا گرفته بود، چنان تابناک بر افلاک و خاک می تابید که تیره روزان «اموی» را تاب تماشا نمانده بود و با رَشکی اهریمنی، باقر علوم الهی را می نگریستند.

چنان ناشایسته رفتار می کردند که خورشید تابناک «مدینه» را به «شام» تیره روز خود فرا می خواندند؛ غافل از اینکه نور الهی را برای تبلور، حد و مرزی نیست.

گویی سفر شام، برای حضرت باقر علیه السلام عبادتی در سیر الی ا...  و برای کج اندیشان اموی، تجربه ای برای کشف حقیقت بود؛ حقیقتی که در طول تاریخ، سعادت کشف و پیروی از آن را هرگز نیافتند.

سموم خزان وزیدن گرفت و اهریمنان، با دست های آلوده به فتنه و سینه های آغشته به کینه، کام ولایت را هدف گرفتند.

پهنه تلخ فراق، چشمان ناشکیب دنیا را پُر کرده است.

لب ها می لرزند تا مگر گوشه ای از کلمات سوزان درون را بیرون بریزند.

چشم ها می گریند؛ بلکه از دریای غم های سینه، کاسته شود.

... و حقیقت بهشت، چقدر به اشک های ما نزدیک شده است!

مدینه هم با بقیع هایی که از شعرهای ماه می تراود، هم ناله شده است.

تمام دو بیتی های بر زبان نیامده، مهمان این فراق جانسوزند.

فرازهای غنی مفاتیح، داغدار این غیاب جان کاهند.

غروب، گویا سوگند یاد کرده که ما را تا همیشه به یاد این هجر گلگون بیندازد.

و فرصت ها از بقیع می گویند و طلایی می شوند؛ مثل گنبدی که آنجا نیست.

خاک بقیع، همیشه در رنگ مظلومیت خود مستور بوده است.

شگفتی های خلقت، متعجبند که سینه این خاک، چگونه توانسته است، سینه شکافنده دانش را در بر بگیرد.

آری! گنبدی بزرگ تر از آسمان نیست که روی این خاک گذاشته شود.

آسمان، مستقیم از صفای این خاک توشه برمی دارد.

آسمان بقیع می بیند که تسلای خاطر ما، دستان عادل خدا و چشمان آینده نگر اوست.

مصیبت زدگی اما تا آنجاست که افراشتگی پرچم های عزا در قله های رفیع بندگی، طبع شاعران را به خون نشانده است و کور باد چشم فرومایگان که این سیاه جامگی، روشن از پویایی و تعالی ست.

و زیر پوست این کلمات سیاه پوش، نشانه های ارادت و شفاعت رفته است.

هنگام غروب غربتت فرا رسیده؛ اما من هرگز جامه سیاهم را از تن بیرون نخواهم آورد.

بعد از تو، داغ، سهم همیشگی من است و اشک، میهمان دائمی چشمانم. بعد از تو، اندوه و غربت من پایانی ندارد.

 


نوشته شده در شنبه 89/8/22ساعت 11:56 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak