سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

گاهی فکر میکنم وقتی باران می بارد

خداست که می بارد . . .

و وقتی برف می بارد

خدا زیباتر می بارد

روی شانه هایت می نشیند

و تو آرام آرام خیس میشوی

خیس خدا . . .

اما گاهی بر آنی که زودتر از آن معرکه بگریزی

زیر طاقی سقفی. . . جایی . . .

و خدا همچنان می بارد روی طاق. . . سقف. . . درخت و همه چیز !

و درخت که بزرگتر از توست زیباتر از توست

همچنان ایستاده و تو نگاه می کنی

آه. . . چقدر خدا سفید است لیز است. . . آرام است . . .

و چقدر دوست داری کودکی باشی

تا گلوله ای از خدا را میان دستانت با شوق بفشاری !

در کودکی مادر همیشه به آسمانها نگاه میکرد

به فرادست ها. . . دورها. . .

می گفت خدا آنجاست

و من چقدر به آسمانها نگاه میکردم . . .

گاهی فکر میکنم خدا شاید همین درخت است

بزرگ. . . زیبا . . . آرام

می شود زیر آن نشست آنرا تکان داد و از آن بالا رفت

و تو چقدر هر روز تکرار گونه از کنارش می گذری

بی نگاهی. . .کلامی !

دریایی ست شاید! زمانی آرام بیصدا و زمانی مواج پر صدا . . .

بارها در ساحل اش می ایستی ، چه آبی عمیقی . . .

گاهی به انگشتهای پایت توک می زند و تو عقب می کشی

باز توک میزند و تو عقب می کشی

انگار خدا بازی اش گرفته و تو میلی به این بازی نداری !

شاید کوهی ست با دامنه ای گسترده و تو از آن بالا میروی

به قله که برسی تازه می فهمی

زیر پای ات این شهر چقدر کوچک است

و "آدمهای بزرگ" درون آن چقدر ناپیدا . . .

و تو گاهی از آن بلندی میترسی و سعی می کنی آنجا نباشی

پس بر میگردی به دنیای آدمهای بزرگ ناپیدا. . . !

ممکن است همین باغچه باشد همین حجم کوچک خیس !

لاله عباسی. . . ناز. . . یاس !

و این آفتاب کج پاییزی . . .

و هر چه می بینی سنگ ، علف ، ماه. . . مادر !

و تو فکر میکنی اینها طبیعی ست

و فکر میکنی و فکر می کنی . . . !

ممکن است تمام اینها را بدانی و بشناسی

و فکر کنی تمام اینها طبیعی ست تکراری ست . . .

باید جایی دیگر چیزی دیگر باشد !

باید از این کوه بلندتر. . .از درخت زیباتر. . .

و از دریا گسترده تر و از باغچه

آه. . . این باغچه مأنوس تر !

اینجا انگار چیزی کم دارد و چقدر درونت نا آرام و سر در گم است

و اینجا با تمام درخت ها و دریاها . . .

چقدر عذاب آور شده است

حال برای گریز از این مخمصه سعی میکنی خلق کنی !

آسمانی دیگر. . . درختی دیگر. . . به رنگی دیگر

تا از این تکرار بگریزی

و شاید کمی درون نا آرامت آرام شود

گاهی فکر میکنی تمام سخن های خوب کم اند

و تمام حرفها ناقص اند

و خلق میکنی کلماتی با جنسی و شکلی دیگر

در طرحی که شعر میشود . . .

و می ریزد بر نا آرام این آتشفشان

نمی دانم شاید با هنرهایی که خلق میکنی

و با هر آنچه انجام میدهی کمی آرام شده باشی

و اندکی به اصل تمام این چیز ها نزدیک شده باشی !

یا نه !

هنوز این همه خدا برای روح عاصی تو کافی نیست

باید به دنبال دریچه ای تازه بود

بزرگتر. . . شگرفتر . . .

تا به آسمانهایی که مادر به آن نگاه میکرد نزدیکتر شد

و رسید به آنچه خدای تمام این خدایان است . . .


نوشته شده در یکشنبه 89/8/9ساعت 2:0 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak