سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

یکی بود، یکی نبود؛ یه حسنی بود که دیگه بزرگ شده بود و داشت واسه خودش مردی می شد.

زد و حسنی از کنکور قبول شد. به شهر دیگه ای رفت و خوابگاه گرفت. مدتی که از خونه دور بود، خودش باید کاراشو انجام می داد، خیلی عذاب می کشید؛ از دست رُفت و روب، شست و شو، پخت و پز و... ذله شده بود. یه روز که داشت با دوستاش صحبت می کرد گفت که می خواد یه جاروبرقی، یه پلوپز، یه ماشین لباسشویی و یه ظرف شویی بگیره، مهم تر اینکه یه آشپز هم استخدام کنه... بعد کمی فکر کرد و گفت که نه! یه کارگر میاره که هم به کارهای خونه برسه هم غذا درست بکنه!!!

تا اینو گفت دوستانش زدن زیر خنده حالا نخند کی بخند؟!

حسنی دلخور شد و پرسید: چرا می خندین؟

یکی از دوستانش گفت: پسر مگه تو عقل نداری یا پولت از پارو بالا می ره؟ به جای این کارها برو یه زن بگیر!!!

حسنی کمی فکر کرد و دید که بد هم نمی گن.

تعطیلات آخر هفته که شد با شور و شوق برگشت دهشون؛ پیش ننه‌اش رفت و گفت می خواد زن بگیره، مادرش خوشحال شد و گفت: خیلی خوبه من هم تو خونه دست تنهام، کارهای خونه، کارهای مزرعه و... اگه عروس بیارم خیلی خوب می شه. از همین حالا می گردم دنبال یک دختر شهری پولدار، خوشگل و نجیب که هم کارمند باشه و هم کار خونه بلد باشه!...

مادر حسنی با شور و شوق آماده شد، لباس های نو تنش کرد و پرسان پرسان راه افتاد تو کوچه‌ها. البته ازمشورت با در و همسایه هم غافل نبود، هر جا که دختر خوشگل و پولدار نشونش می دادند می رفت خواستگاری و شروع می کرد از حسنات پسرش تعریف کردن، بعد هم انتظاراتشو از عروس آینده می‌گفت ولی از بخت بد نسل این جور دخترها منقرض شده بود و دیگه دختری با این شرایط پیدا نمی شد.

حسنی وقتی دید مادر نمی تونه واسش کاری بکنه خودش دست به کار شد، چند تا دختر پولدار و نجیب رو انتخاب کرد و از بین اونا هم خوشگل ترینش رو انتخاب کرد و موضوع خواستگاری رو باهاش در میون گذاشت. دختر تا حرفهای حسنی رو شنید  گفت: من مگه از عهد دایناسورها موندم که این حرف های بی ربط تو رو قبول کنم؟ مگه تو نمی بینی که من هم مثل خودت بیرون خونه کار می کنم و دارم درس هم می خونم؟ اگه کمی فکر کنی می بینی که روزهای عمر من هم مثل روزهای عمرتو 24 ساعت بیشتر نیست، من بیشتر از 10 ساعت‌شو دارم کار می کنم از طرفی درس هم می خونم.

حسنی که دلخور شده بود سرش رو پایین انداخت و تو دلش گفت: تو از عهد دایناسورها نموندی ولی شاید بتونم دختری از عهد دایناسورها گیر بیارم!

حسنی گشت و گشت ولی «دایناسور ـ دختری» پیدا نشد که در محیط فکری حسنی تاب زندگی داشته باشد.

حسنی یه تصمیم تازه گرفت. رفت بازار و یه ماشین لباسشویی، یه ماشین ظرشویی و یک جاروبرقی و پلوپز خرید...


نوشته شده در سه شنبه 89/7/20ساعت 11:48 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak