سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها



بغض ها، ابر می شوند و ابرها باران.
کوچه ها دلتنگ، کوچه ها تاریک، آینه ها غرق در غبار؛ انگار این روزهای پس از تو، سرنوشت تمام پیشانی ها را سیاه نوشته اند. 
زخم نبودنت را سر بر کدام دیوار باید گریه کرد؟ تمام پیراهن ها بوی غربت گرفته اند.
این روزها آشنایی غریب، فرزند مهربانی غریب و پدر آشنایی غریب تر، با خاک وداع می کند.
پرنده ها، نام تو را غریبانه دهان به دهان می خوانند تا دورترین شاخه هایی که به آسمان می رسند. باران های موسمی، هوای مسموم روزهای بعد از تو زیستن را زار زار می گریند. 
این روزها چقدر پرنده یتیم، به میله های قفس خو گرفته اند! چقدر پنجره ها از ماه دور شده اند! چقدر آسمان بعد از تو بی ستاره شده است!
 بعد از تو تمام جاده ها سنگ شده اند و قدم ها سنگ.
هیچ راهی برای به تو رسیدن نیست. دیگر صدای دعاهای نیمه شبت، لالایی آرام دلتنگی هایمان نیست.
حتی رودها بعد از تو، سرِ زنده ماندن ندارند. جای شک نیست اگر زمین کویر شود در این روزهایی که دریای وجودت را گم کرده ایم.
حتی کلمات نمی دانند داغ سنگین جدایی را چگونه به دوش بکشند.
همه شعرهای بلند، بعد از تو به مرثیه ختم می شوند.
بوی غربت، بیت بیت شعرها را لبریز کرده است.
هیچ آوازی بعد از تو شنیدن ندارد. 
دیری ست که سایه ها و دیوارها با هم قهر کرده اند و شب ها، ماه با هیچ پنجره ای هم کلام نمی شود و ستاره ها در بسترهای خمار خواب نمی خزند.
کاش می شد جهان بعد از تو در سیل اشک هایمان غوطه ور شود!
کاش می شد ابرها، نبودنت را گریه کنند تا سیل، روزهای بعد از تو را با خود بشوید و ببرد.
هنوز از پس لحظه های دور، نجواهای عاشقانه ات را می توان شنید.
بر تن تمام خشت ها و ستون های زندان، مرام صبوری ات را حک کرده اند.
اینک نوبت توست؛ گلی از بوستان فاطمه علیهاالسلام .
باز هم دستان پاییز کدورت یاس غربت دیده ای را چیده! 
بی کرانگیت را چهار گوشه زندان، تاب حضور ندارند. 
عطر سخن هایت، جان های مشتاق را می نواخت و شیرازه قدرت پوشالی خفاشان شب پرست را فرو می پاشید.
و نور حضورت چشم ها را به بیداری دعوت می کرد.
توطئه چیده شد
خورشید را، از آسمان ها گرفتند و در کنج زندان به زنجیر کشیدند، تا غل و زنجیرها، همدم اوقات آسمانیت شوند و میله های زندان، پای ناله های شبانه ات قد بکشند.
چه کند این حلقه های آهنی، با این همه روسیاهی و شرمندگی؟
اما تاریکنای زندان هم نتوانست روشنان حضور تو را خاموش کند.
عطر نیایش های عاشقانه ات، حصارها را درهم شکست. 
چه جان های به خواب رفته ای که از حقیقت منتشرشده گلوی تو، جرات جوانه زدن یافتند!
مگر می شود باب معرفت و حکمت را بست؛ وقتی که آن باب، باب الحوائج باشد؟!
دری گشوده ای از چشم اندازهای جاودانگی، رو به معصیت کارترین جان های گرفتار شده.
در ازدحام گرگ ها و خفاش ها جان پناه آهوان رمیده ای بودی که تشنه معرفت بودند. 
در محبس هارون بودی، در حصار گرفتار بودی؛ اما باران حضورت بر هوای کاظمین می بارید. 
اعجازهای همیشه ات را میله های زندان هم جرات حاشا نداشت. 
عطر نیایش های شبانه ات، پیراهن تقوا پوشاند بر قامت دقایق گناه کار.
اینک، به سر سلامتی آمده است دنیا، اندوه «رضا» را.
بهشت، در فراسو آغوش گشوده است رهاییت را.
تابوت توست بر شانه های غریبی تاریخ. 
خداحافظ، چهارده سال صبوری مطلق!
خداحافظ، معصومیت محض در هجوم دقایق ظلم! 
باب الحوائج! چهارده سال رنج مداوم، تمام شد.



نوشته شده در سه شنبه 89/4/15ساعت 11:35 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak