سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها



کدامین دلتنگی عاقبت بغضت را شکست؟...
دلمان کنار اشکهایت نشسته
 کنار این قاب فلزی پنجره که گریستنت را قاب کرده بر دیوار اتاق...
چشمان خیس و درشتت چونان کودکی حق به جانب
 از اعماق آسمان نگاه می کند...
حق داری باران...
چه ساده دلت را می شکنند...
باران، بلندبگو...
آسمان فرداها ابریست؟...
آسمان بودنمان بارانیست؟...
آه باران...با تو سخن می گویم...
ویرانم کن...که هوایت بوی ویرانی می دهد و زمینت بی تابی می کند...
ببار باران بر سر و صورتمان،
 ببار و ببر این سیاهی های صد رنگ روزگار را...
وای باران باران...بر طاقچه که می کوبی دلم آتش می گیرد...
این خودسوزی از کدامین مصیبت است؟

عشق است؟
دلتنگیست؟
در هر قطره ات ستاره ای می درخشد...
وای باران...چه ستارگانی را بر زمین می کوبی...
و هر ستاره میل خودکشی دارد...
باران...نشانی کدامین راه را گم کرده ایم؟...
آه باران...از مقصد تو می پرسم، 
از کدامین سرزمین می آیی که اینچنین ترا دل نازک بار آورده اند؟...
که ترا اینچنین به گریه انداخته اند...
ما سالهاست بر همین خاک نفس می کشیم
 و اشک هایمان گاه گاهی قطره قطره...نم نم...می بارد...
با این همه درد...با این همه تنهایی...
باران... کدامین حادثه ترا به اینچنین گریه ای وا می دارد...
این چنین رگباری...؟
وای باران، 
باران...با کدامین حس تنهایی به سخن نشسته ای...
بالهای پروازت بر سر و رویمان کشیده می شود...
و ما هنوز سخت ترین زنجیر ها و حلقه ها پای بندمان است... 


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/9ساعت 1:9 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak