سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

کویر تشنه، غرق یاد دریاست

سرود رودها، فریاد دریاست

برقص ای ذره! جشن آفتاب است

بچرخ ای آسمان، میلاد دریاست

زمین را بیارایید و ثانیه‌ها را در عطر شکوفه‌های عشق بپیچید.

اینک، یازدهمین فصل کتاب شیعه، با دست‌های سبز مردی از تبار ملکوت، ورق می‌خورد.

خوش آمدی، ای بزرگی که سپیده هشتمین روز ربیع‌الثانی، از چشم‌های آسمانی تو سر زده است.

می‌آیی و مدینه، سپیدپوش میلاد خجسته‌ات، زمین و زمان را به رقص برمی‌خیزد.

فرشتگان، آمدنت را با لهجه‌ای ملکوتی، شادباش می‌گویند و خورشید، مولودی‌خوان رسیدنت، کِل می‌کشد.

سینه‌ات، مخزن اسرار الهی است و شانه‌هایت دو قله‌اند که آفتاب، هر روز از ستیغشان سرازیر می‌شود تا جهان را به روشنی فراخواند.

ای یازدهمین حجت پروردگار!

 ای پناهگاه جان‌های خسته و ای مأمن قلوب دردمند!

امروز، مدینه بهشتی است در عطر نفس‌های تو شناور و کوچه‌های شرقیش، شاهراه اتصال زمین به آسمان و این همه از حضور فرزندی علوی در این خاک پرنده‌خیز حکایت دارد.

امشب، الفبای امامت در مرز تکامل است.

امشب، یازدهمین سالگرد میلاد زندگی است.

ماه، می‌سراید یازدهمین بیت قصیده هستی را و فریاد می‌کند در گوش خاموشی‌های شعر.

ذرات هستی به نظاره نشسته‌اند شرقی‌ترین شکوه را در پس کوچه‌های «سامرا».

سروها از پشت دیوارهای شب، قد برافراشته‌اند به تماشای اعجازی دیگر.

پایان گرفته است؛ نگرانی ریشه دوانده در شریان‌های خاک.

این شبنم اشک است که می‌غلطد بر گلبرگ گونه‌های «سوسن»،

گلی که ثمره زندگی‌اش با طلوع لبخندهای شکوفه گستر فرزند علی به بار نشسته.

ثانیه‌ها را بگویید، شتابزده و گریزان به یاری چشمان نجیب « حُدَیْث» بشتابند.

صدای باد، در سینه آسمان حبس شده است.

هیچ صدایی نیست؛ جز نوای گریه کودکی معصوم در حوالی ملکوت خانه علی.

«حُدَیْث»! کودک تو حدیث مکرر پاکی‌هاست و شیرین ترین حادثه‌ها در بطن تاریخ.

چشم بگشا که نوزاد امروز تو، پدر عدالت مجسم فرداست و بانی تمام رادمردی‌ها.

این چشم‌های معصوم، انوار تابناک رسالت تو را تا کنج زندان‌های تاریک و نمور «معتمد» نیز با خویش خواهند کشید.

شادباش که تا فتح دروازه‌های نور، راهی نمانده است.

ای سوار بر مرکب راهوار رسالت.

تو آمدی تا اعجاز کلامت، برای همیشه، چراغ درخشانی شود، آویخته بر سقف معنا.

تو آمدی تا هزاران نفر از جوی زلال عرفان تو بنوشند و مست از باده عشق تو شوند.

بیا که تا فتح دروازه‌های نور، راهی نمانده است.

ای خوب!

تو آن منظومه بهار و نسیمی که سرداندیشان خزان‌سیرت، روح شکوفه‌فامت را در پشت حصارهای پولادین زمستان محصور می‌خواستند و بال‌های بلندت را زمینگیر و زخمی؛ بی‌خبر از این که:

با سنگ‌ها بگو که چه اندیشه می‌کنند

حتی بدون بال، کبوتر کبوتر است

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/12/10ساعت 3:17 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak