سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

با تلنگر خادم حرم به خود می‌آیم باید کنار روم تا زائرین دیگر هم عرض ارادتشان را به محضر مولایشان ابراز دارند

می‌روم و در گوشه‌ای می‌نشینم زیارت عاشورا می خوانم و برای ملتمسین دعا نماز می‌گزارم

وقت رفتن است و باید به زیارت حضرت ابوالفضل نیز مشرف شویم

در بین الحرمین قیامتی برپا بود

حجله حضرت قاسم سلام الله علیه را آراسته بودند

حالم دگرگون شده بود

برای شاهزاده‌ نوداماد که به جای حنا با خون خضاب نمود اشک ریختم و دل را به آب دیده شستم و آماده زیارت سردار عشق و اخلاص ابوالفضل العباس شدم

حسی غریب تمام وجودم را فراگرفته بود

در بی‌وزنی مطلق بودم گویی روی ابرها راه می رفتم

اما لحظه‌ای از یاد دوستان غافل نبودم و به نیابت از دوستی عزیز در مسیر بین الحرمین جمله «از حرم تا قتلگه زینب(س) صدا می‌زد حسین (ع)» را با خود تکرار می‌کردم

نمی‌دانستم چطور می‌توانم با قافله سالار ادب روبرو شوم و شرط ادب نگه دارم

چون کودکی سبکبال و رها با کوله باری از عرض ارادت و ادب وارد حرم حضرت ابوالفضل شدم

باران اشک دوباره باریدن گرفت

دلم هم خون می‌گریست

سلام کردم و خدای را سپاس گفتم که همچون منی را چنین عزتی بخشیده

سر چرخاندم و دور تا دور حرم را به پای چشم طواف کردم

حرم بوی اخلاص می‌داد

بوی بزرگی و بزرگواری

احساس خوب با خدا بودن را داشتم انگار که حضرت عباس دست دلم را گرفته بود و تا خدا می‌برد

خنکای نسیم بال ملایک را بر گونه‌هایم حس می‌کردم

با قرائت اذن دخول وارد صحن شدم

با گامهایی سنگین و شرمسار از کوله بار گناهی که بر دوشم بود به ضریح نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدم

درددلهای بسیاری را با خود آورده بودم باید حواسم را جمع می‌کردم و تک تکشان را بی کم و کاست به محضر حضرتش ارائه می‌نمودم و رسم امانتداری را به جا می‌آوردم

به ضریح رسیده بودم

از خیلی وقت پیش خود را آماده کرده بودم که چون به ضریح رسیدم چه بگویم

اما هیچ دردی دردل نداشتم جز درد عشق که خواستم آتش این عشقی که از نجف در دلم افروختن آغاز کرده شعله‌ورتر گردد

همه دردهایم درمان یافته بود

من به بزرگترین آرزوی زندگیم رسیده بودم ولی آنجا دوباره دانه آرزوی دیگری در دلم کاشتم و پرورش دادم و اجابت این آرزو را از حضرتش تمنا کردم و به امید اجابتش خواهم نشست

دلم یاریم نمی‌کرد این دل پرتوقع دیگر من خاکی را رها کرده بود و من بی‌دل اشک می‌ریختم و اشک می‌ریختم و...

از حضرتش سپاسگزاری کردم که امامم را یاور بود پشتیبان

ناگاه صحنه از واقعه عاشورا در ذهنم نقش بست

من او را می‌دیدم که علم بر دست و مشک بردوش می‌آمد

دستانم می‌لرزد یارای نوشتن آنچه دیدم ندارم

آری عباس سلام الله را دوره کرده بودند و دستانش دیگر ...

سرم گیج می‌رفت با صدای خواهرم به خود آمدم

وقت رفتن بود باید سری به علقمه و خیمه‌گاه و تل زینبیه می‌زدیم

اما توان ایستادن نداشتم اندکی نشستم و اشک ریختم

نمی‌شد کاروانیان را معطل کرد برای همین عزم رفتن کردم

ادامه دارد

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/13ساعت 2:1 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak