دلنوشته ها
کاروان در راه است؛ به سمت گلوگاه عشق.
میآید تا در بریدگی کربلا، به عاشورا ملحق شود؛ به عاشورایی که در سرتاسر این سرزمین، نفس میکشد.
کاروان میآید، تا زینب علیهاالسلام جوشش فریادهای فراتر از فرداها را در جامهای یزیدها و ابن زیادها بریزد.
زینب علیهاالسلام در راه است؛ با اشتیاقی پیاپی و خروشی پیوسته تر از زخمهایش.
میآید؛ با سینهای از غم سنگین تر و کاروانی سبک تر، با غمهای ارغوانی غروب.
زمان در مشرق تحول ایستاده است و زمین در جستجوی کیست که گرداگرد خویش را میگردد؟!
زینب علیهاالسلام میآید، تا سکوت سوختهاش را شعلهور کند و آشوب عاشوراییش را شعلهورتر؛
و صحرا خوب میداند که زینب علیهاالسلام ، به هیچ هراسی اهمیّت نخواهد داد.
کاروان میآید، تا فرات، بار دیگر طعم بستن چشمهای زینب علیهاالسلام را بچشد؛ چشمهایی که در کربلای فراگیر فردا خیمه زده است.
خاک، بوی تأسف میدهد و باد، بوی نفسهای مدفون ذوالجناح را.
زینب علیهاالسلام میآید، تا به خاک افتد؛ آن چنان که حقیقت به خاک افتاد.
زینب میآید و فریاد میزند: سلام ای سرزمین سرخ شهادت!
سلام ای خاک خونین حسین!
سلام ای خداحافظی مکرر!
سلام ای دیدار واپسین!
سلام بر تو، ای همیشه سبز و یکسره سرخ پوش!
خاک را به خاطر دارم و باد را در یاد و آخرین تصویر حرکت دستهای به خاک و خون کشیده شدهات را که در باد، به سمت هیچ، به سوی صحرا بلند میشد.
خاک را به خاطر دارم و باد را در یاد، و هنگام جدایی را که چشمهای مماس بر آسمانت، آخرین تبسّم را بدرود گفت.
سلام بر تو و گوناگونی زخمهایت!
سلام بر تو و لحظهای که آفتاب، در پشت پلکهای پخش شدهات پژمرد و تو، فراز رنگها ایستادی. به آن زمان که هیچ کس نبود و تو بودی و او بود، و تو تنها به دامن خونین خویش دسترسی داشتی.
سلام بر تو ای عمیق گسترده! که هیچ گاه به ذهن کم عمق فرات، خطور ننمودی و هیچ آفتابی نتوانست بر ذرههای زخمیتو پلک بگشاید.
Design By : Pichak |