سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

 

از ارتفاع خون تو رفتیم تا خدا

آری خداست با تو و هستی تو با خدا

افتاد شورِ حادثه در بند بند تو

برخاست هر رگِ تو چو فواره تا خدا

خون خدا ندیده کسی، جای حیرت است

می‌خواست رازِ خویش شود برملا خدا

گودال شد دهان زمین، باز مانده است

تا صبح روز حشر بگوید "خدا خدا"

تن را نشانده است به گودال و سر به نی

این‌گونه برده است تو را از دو جا خدا

تا لب شود تمام تنت وقتِ دیدنش

مامور کرد سمت تو هر تیغ را خدا

آغوش را گشودی و گفتی:

"من آمدم؛ دیگر نفس نمانده برایم، بیا، خدا…"

روی زمین نبود مکانی بلندتر

ما را کشاند سمت خود از کربلا خدا

ما را چه جای ترس؟ که از ابتدا شدی

تو کشتیِ نجات و خدا نیز ناخدا

شعر از : سید محمد حسین ابوترابی


نوشته شده در شنبه 89/9/27ساعت 9:25 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak