سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها



از این پلکان جدایم نکن؛ راهی به آسمان می خواهم.
تکاپوی انسان در قرن ها را بر شانه دارم و شتاب گرفته ام بر نعش خویش.
جاری ام کن چون رودی در چشم ماه.
هوای اشتیاق آبی است. هوای اجابت آبی است. خاک و آسمان آبی است.
هزار سال تکاپوی انسان در قرن ها را قطره قطره از چشمانم سر می کشم.
تمام شب را از تمام خاکسترم می شنوی.
شب نزدیک است؛ آنچنان نزدیک که بر آخرین طاقچه اش می توانم دنبال چراغی برای افروختن باشم.
شب نزدیک است و هیاهوی کلمات، گونه سنگ ها را می کاود.
شب بر سنگ ها سنگین می شود و از گلوها و روزن ها، تحریر لبیک می آید.
خانه دلم می لرزد؛ اما محکم تر می شود.
از این پلکان جدایم نکن.
از استغاثه ام آتشی افروخته ام، اگر سردت باشد.
تکه های ویران روحم آرام آرام از هوایم می گذرد.
شانه خالی کرده ام از اندوه سرگردانی خویش و به هوای پناهی برای گریستن، بی تابم.
شب، آرام و شهر، بی تاب است؛ گویا فرشتگانی در تحریر، گویا پیامبرانی در تکبیر! شب ملائکه سنگین است.
شب روح سنگین است.
عاقبت شب در سنگ ها چون صدای خداوند است در آسمان.
دستم را بگیر میان این همه هیچ.
درهای و هوی خالی ها، از صدای آسمان سرشارم کن.
دست هایم در پوست زمان می گریزد. 
فریادی از جان می کشم و با کلمات خداوند فرو می ریزم.
بر طاقچه های روحم غوغایی ست؛ گویا پرندگانی در تکثیر، گویا دیوانگانی در زنجیر.
بر رواق رنگ باخته خاک غوغایی است؛ گویا فرشتگانی در تحریر، گویا پیامبرانی در تکبیر. 
از این پلکان جدایم نکن! 
می خواهم سرم را سخت تر بکوبم بر حاشیه ماه؛ ماه بی تاب، ماه تیپاخورده مغرور.
برمی خیزم از موج خاکستر خویش.
سرمستم از خیال این پلکان شبانه باشد که امشب سرم را سخت تر بکوبم بر حاشیه ماه!
سرم با کلمات، سنگین است.
خداوند نوازشم می کند و آسمان کلمه خواهد شد.
صدایی از آخرین پله ها می آید؛ «اقرأ»
گویی برانگیخته شده ام!
می شنوم که خداوند نوازشم می کند.
بر پلکان آخر غوغایی است.
از این پلکان جدایم نکن! می خواهم راهی آسمان شوم. 



نوشته شده در شنبه 89/6/6ساعت 11:54 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak