دلنوشته ها
تکهای از دوردست ترین ستاره روشن، زاده میشود و هبوط میکند به رسم تمامی شهابانی که تا به حال دیدهاند. نامت را از جدّت به ودیعه گرفتهای.
تو را علی اکبر نامیدند تا در روزی بزرگ، حماسهای بزرگ بیافرینی.
پس اشک دریغ از قلم سوختهام فرو میچکد و دفترم آتش میگیرد.
اینک تو از راه رسیدهای؛ مرد دیگری از سلالهای روشن، از مطهرترین تباری که شجره نامههای زمین، تا به حال در خویش به تجربه نشستهاند.
خوش آمدی دلاور مرد! اما حیف از تو! حیف از عظمتی چون تو که اسیر پنجه خونین جهانی این چنین ناپاک و نامهربان شود!
زاده شدهای و نگاهت که میکنم، اگرچه نوزادی تازه رسیدهای، اما گویی که دستان قدرتمندت، از هم اینک دسته شمشیر را خوب میشناسند!
به سینه بستر تو که چشم میدوزم، غصهای تاریک، تمام تنم را میلرزاند که آخر، این سینه، در ظهر تفتیدهای نه چندان دور، مکان فرودی خواهد شد برای دردناکترین تیرها که از دست شقیترین کمانداران پرتاب خواهند شد.
تصویری از بارش یکریز سنگ و تیر و نیزه، در چشمان کوچک و معصوم تو پیداست و لبهای ظریفت از حالا، چنان عطشناک و خشکند، گویی تجربه و تمرین میکنی برای بیابان موعود!
خطوط پیشانی روشن و بلندت، از همین آغاز زیستن تو، سرنوشتی غریب را فریاد میزنند، هرچند چندان حیرتانگیز نیست؛ که آخر، مردان بزرگ تاریخ، همیشه چنین زیستهاند. گویی بزرگی و عظمت، قیمت گزافی دارد که باید آن را پرداخت.
آری! تیر و خنجر، داغ و عطش و ظلم، هماناند که روزی بر تو، وحشیانه باریدن خواهند گرفت؛ بر تو که شبیهترینی به جد بزرگ خویش، حضرت رسول صلیا... علیه و آله وسلم ، به پیغمبری که ختم تمامیآسمانیان بوده است.
جوان بنیهاشم اینک زاده میشود؛ آری! سرسبز و سربلند، چونان شکوفهای، بهاری که بر شاخسار بلندترین درخت زمین، تابناک میروید.
و اما هزاران دریغ و افسوس، که هر شکوفهای آن گاه که میشکفد، لاجرم چیده خواهد شد با دستانی که هرگز خواهان ماندگاری و طراوت و عطرپراکنی هیچ گلی نیستند!
دریغ که سرافرازترین گلها، در اوج شکوفایی و زیبایی خویش، از شاخسار فرو افتد!
هان ای غنچهای که این گونه شکوفا پدید آمدهای! تبریک و اظهار شادمانیام را بپذیر؛ اگرچه چشمانم، اشک آلود داغ حادثهای است که به زودی اتفاق خواهد افتاد.
نیک آمدهای و نیک تر خواهی رفت؛ این قصهای است که تاریخ از تو روایت کردهاست؛ اما چه فرق میکند؟ مهم این است که همواره خاطره زیباترین گلها، جاودانه در مشام عطرپرست ایمان آورندگان و گل خواهان تکرار میشود.
گلهای همیشه سرخ را مگر میشود که از یاد برد؟
از آن زمان که تو را دانستهام، سالهاست که هر لحظه در ذهن هرچند حقیرم، زاده میشوی و هر روز، روز تولد زیبای یگانه توست.
پس در هر بهار، که گلستانی آفریده میشود، تداعی سرسبزترین گلی است که در عظیم ترین و معطرترین گلستان تاریخ، روزی زاده شد.
اما درد از زمستانی که هرسال، به تاراج گلها بر میخیزد و تا بهار بعد، باید در هجران گدازندهای، تنها دل به خاطرات خوش ساخت و به عطری که هر از گاه، در کوچه پس کوچههای خاطر لبریز، میپیچید!
آری! تو بی شک همیشه هستی، همیشه بودهای و همیشه خواهی ماند.
دلاور مرد! قدمت گرامی!
Design By : Pichak |