دلنوشته ها
روی همه دیوارهای شهر، آمدنت را به یادگار حک کردهاند:
در تاریخ یک هزار و چهارصد و عدالت، خورشید، یک بار دیگر متولد خواهد شد و مردی از تبار خورشید، خواهد آمد سوار بر اسبی سپید، با شمشیری به برندگی ذوالفقار علی علیهالسلام، با فریادی که در عالم طنین میافکند: «أنا بقیه اللّه »؛
یادگاریترین حرف روی هر دیواری.
رد پای تو را، همه کوچهها و خیابانها در ذهن دارند؛ اما نمیدانم چرا هر چه امتداد گامهایت را دنبال میکنیم،
در ذهن ساکت پنجرهها، نشانی از تو نمیبینیم؟
پنجرهها فقط به سمت افق اشاره میکنند؛
انگار تو در بی نهایت نگاهشان نشستهای.
راستی! تو کجا نشستهای به انتظار؟
شاید هم این جا هستی، همین نزدیکیها، شاید تنها یک قدم به تو مانده است.
اما شاخههای ترد انتظارم ترک خوردهاند و فرسنگها دوری را بر شاخههای غربتم میکشم.
این من اسیر من، در اعماق تنهاییاش، دردمندانه تو را میخواند و فریاد میکشد.
میدانم که میشنوی؛ که اگر نبود انعکاس نگاهت در آیینه چشم، بغض چند سالهام، این گونه، بر سینه گل نمیکرد.
ببین! هنوز ساعت، کمیبه تو مانده است؛ اما عقربهها توان حرکت را از زمان گرفتهاند.
وقتی تو نباشی، زمان که هیچ، زمانه هم سیاه و هیچ است.
تو، که نبض زمانی، چگونه میشود که نباشی؟
چه ناتمامند حرفها و کلمات؟!
قصور از قلم نیست؛ هر چند واژهها، در ذهن کوچک قلبم نمیگنجد.
چگونه میشود از تو گفت و نوشت، وقتی که مفهوم همه خلقت تویی؟ مگر میتوان از تو گفت و نوشت؛ جز با بارانیترین چشمها که به سمت تو پلک میزنند و با ابریترین دلها در خلوت عاشقانه شان با تو ...؟
دیگر حتی برای صبر هم طاقتی نمانده است.
چگونه است که صبر را به صبوری دعوت میکنی؟
چیزی به آخر خط نمانده؛ اما شهر، هنوز که هنوز است، زیر غبار زمان، عطر قدمهایت را در پس کوچهها و بن بستهای مکرر خود تنفس میکند؛ شنیده است که میآیی ... .
چیزی به آمدنت نمانده ...
عقربههای ساعت هر لحظه به تو نزدیکتر میشوند. انگار زمان دیگر از چرخیدن بر مدار مکرر خویش، به تنگ آمده است.
هوای شهر، آلودهتر شده و آسمان، انعکاس گناه زمین را بر چهره دارد، اما ... نمیدانم چرا هر روز، قاصدکها بر خطوط ناهموار کوچهها و خیابانها پرسه میزنند؟
چیزی به آمدنت نمانده است ... .
Design By : Pichak |