سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

مرا به جرم سنگدلی سنگ مزن

از بس که سنگ تو را به سینه زدم سنگدل شدم


نوشته شده در پنج شنبه 90/10/29ساعت 1:52 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

چاقو می زنم. دو شکاف عمود بر هم. زهر را می مکم و تف می کنم. فس فس کنان، وسوسه ای دیگر می خزد و پیش می آید، شانه هایم را می گزد. تا زهر فرو نرفته در جانم، چاقو می کشم و باز شکاف، باز زهر را بیرون می کشم.

ایستاده ام لابه لای خزندگان گزنده. محشری است. وسوسه ها، اوهام، ترس ها و هوس ها دورم می پیچند و با نیش های آماده از من بالا می آیند.

من این جایم، تیغ به دست، خون چکان، از شکاف ها لبریز و غمم نیست، چون که دارد می بیند. می دانم که می بیند. یکی یکی این گزنده ها را می شناسد. اندازه سوزش زهرها و درد زخم ها را می داند. می دانم که می بیند و همین را دوست دارد. همین تن خسته چاک خورده، همین مبارز گرد گرفته درگیر. مرا در این برزخ می پسندد.

او می بیند.

ایستاده در پایان این برزخ، بالای این قبر تنگ، تا همان لحظه که جوانه زدم، همان لحظه که بالای روحم، ترد و سبز، از خاک بیرون افتاد، مرا در آغوش کشد.

بهشت را نزدیک خواهد آورد، دم دست، دم دل.

 درها را باز خواهد کرد.

پا می گذارم تو و در همان آستانه در، از خستگی، از رنج و تکاپوی این همه سال فرو می افتم.

حریری مرا دربر می گیرد، سایه ای نرم می خزد بالای سرم و کسی آرام نجوا می کند: «خوش آمدی، اینک نه آفتاب و نه باد، اینک این تو و این دار سلام!».


نوشته شده در پنج شنبه 90/10/29ساعت 9:9 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

 

 یا صاحب الزمان (عج) داستان یوسف را شنیدن و گفتن به بهانه ی توست شرمنده ایم می دانیم گناهان ما همان « چاه غیبت » توست


نوشته شده در دوشنبه 90/10/26ساعت 9:32 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

باد می‌آید و تمامی پیکرم را در تلاطم خود گم می‌کند.

هوا ملتهب و سوزان... گویی که زمان، مشت می‌کوبد این غم سنگین را بر تمامی وسعت هستی!

زمین، چون صدفی پربها، لب فرو بسته تا مبادا که مرواریدهای به خون غلطانش، چشم کائنات را تا ابد گریان کند!

کاروانی از راه می‌رسد که شکوه قدم‌هایش، غرور صحرا و نخوت بیابان را به لرزه می‌آورد؛ کاروانی که از رنج و داغ جامه پوشیده است و بر مرکب حوادث می‌راند، کاروانی که همسفر صاعقه بود و همنوای توفان، کاروانی که زخم دید و داغ بر داغ.

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 90/10/22ساعت 12:34 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

کاروان در راه است؛ به سمت گلوگاه عشق.

می‌آید تا در بریدگی کربلا، به عاشورا ملحق شود؛ به عاشورایی که در سرتاسر این سرزمین، نفس می‌کشد.

کاروان می‌آید، تا زینب علیهاالسلام جوشش فریادهای فراتر از فرداها را در جام‌های یزیدها و ابن زیادها بریزد.

زینب علیهاالسلام در راه است؛ با اشتیاقی پیاپی و خروشی پیوسته تر از زخم‌هایش.

می‌آید؛ با سینه‌ای از غم سنگین تر و کاروانی سبک تر، با غم‌های ارغوانی غروب.

زمان در مشرق تحول ایستاده است و زمین در جستجوی کیست که گرداگرد خویش را می‌گردد؟!

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 90/10/21ساعت 10:36 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

سلام !
مولای من احساس میکنم بین من و تو فاصله افتاده! 

کاش این بار اشتباه کرده باشم !

دردانه هستی! باور کن دلم میخواهد همیشه با تو باشم اما....!

باور کن شعر نمیگویم فقط مدتی است که بدجوری از تو دورم !

من شک ندارم که تو مرا با همه روسیاهیم میخواهی اما چرا پای دلم لنگ است !؟

من هر جمعه دلم هزار راه می رودبجز راه ......!


نوشته شده در سه شنبه 90/10/20ساعت 10:56 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

فکرم همه‌جا هست، ولی پیش خدا نیست
سجاده‌ی زردوز که محرابِ دعا نیست
 
گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟
اندیشه سیّال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟!

از شدت اخلاص من عالَم شده حیران
تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست!
 
از کمیتِ کار که هر روز سه وعده
از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست
 
یک‌ذره فقط کُندتر از سرعت نور است
هر رکعتِ من حائز عنوان جهانی‌ست!
 
این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟
چندی‌ست که این حافظه در خدمت ما نیست
 
ای دلبر من! تا غم وام است و تورم
محراب به یاد خم ابروی شما نیست
 
بی‌دغدغه یک سجده راحت نتوان کرد
تا فکر من از قسط عقب‌مانده جدا نیست
 
هر سکه که دادند دوتا سکه گرفتند
گفتند که این بهره بانکی‌ست، ربا نیست!
 
از بس‌که پی نیم‌وجب نان حلالیم
در سجده ما رونق اگر هست، صفا نیست
 
به به، چه نمازی‌ست! همین است که گویند
راه شعرا دور ز راه عرفا نیست

..................................................

*شاعر این شعر رو نمی شناسم


نوشته شده در شنبه 90/10/17ساعت 4:5 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

زمین در چرخش خویش، هفتمین بشارت را از آسمان برگرفت و رداى سبز امامت را به دوش غنچه‌اى دیگر از باغ امامت انداخت. و همان هنگام، علوم گذشتگان و آیندگان، بر سینه نورانیش روانه شد؛ چونان که تصویر تمامى عالم در اقیانوس شفاف و زلالش نمایان شد.

یا موساى کاظم! سلام و درود خدا بر تو که میلادت، سرآغاز وزش موهبت الهى است. آن هنگام که خشم را فرو می‌خورى، وسوسه شیطان در برابر عظمت آدمى چه حقیر است!

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 90/10/10ساعت 3:2 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

جاده‌های بیابانی، حرمت پاهای زخمی را نگاه نداشته‌اند. تازیانه‌ها پیکر سه ساله را خوب می‌شناسند و خورشیدی که آتش می‌گرید و عطش را در حنجره‌ها سنگین‌تر می‌کند.

و اینک، شب شام، سنگین بر شهر لمیده است؛ چنان که سقف ویرانه را توان تحمّل نیست.

لهیب ماتمی که از خرابه می‌ترواند، قصر ابلیس را به آتش کشیده است. بادها زوزه می‌کشند و ابرها، سیاه اشک می‌ریزند. امّا میان این همه غوغا، ضجّه‌ای کودکانه، ستون‌های متزلزل شام را به لرزه نشانده است. کسی پیش‌تر اگر رفت، خواهد شنید و خواهد دید، دخترکی سیاه‌پوش که هر لحظه، نام پدر بردنش، عطوفت را در دل حتّی سنگ‌ها، به آتشفشانی بدل می‌کند.

  ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 90/10/8ساعت 9:31 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

صحرا عمود ایستاده و بی‌قراری می‌کند و اسبانی که شیهه می‌کشند.

رکاب‌های خونین، خالی مانده اند و شمشیرهای افتاده‌ای که چکّه چکّه، خاک را گل کرده‌اند.

اینک این آخرین مرد، پا در رکاب می‌کند.

لب‌های سوخته، آخرین جرعه عطش را می‌نوشند.

چشمی به مهر، به سمت خیمه‌هایی که خواهند سوخت و نگاهی به خشم و ترحّم، سوی دژخیمانی که صحرا از بی‌شماریشان سیاه شده است و خاطره عزیزانی که پیش چشمانش تکه تکه شدند.

دیگر راه درازی نیست.

کاروان کوچک به مقصد رسیده است.

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 90/10/1ساعت 2:19 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak