سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

با یاد خدا "و " به یاد مهدی "

انتظار در پس انتظار ! و من , در کوچه پس کوچه های بی قراری به امید آمدن تو به ذکرشمار عاشقی ام پناه آورده ام هر دانه را که میاندازم "اللهم عجل لولیک الفرج" را اشک باران میسازم و ترانه آمدنت را با آهنگ حزن آلود انتظار می سرایم .

مهدی جان آجرهای دیوار زمان ثانیه به ثانیه به آسمان ظهورت نزدیکتر میشود و من، لحظه به لحظه بی قرار تر !

مهدی جان بیا که غروبهای جمعه اشکهایم را ناامید ساخته است، بیا و مرا از حصار این فاصله ها برهان و غبار اندوه را از روی گلبرگهای پرپرشده یاسم بِزُدا

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 90/3/25ساعت 1:45 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

آن که مرا در آغوش می گرفت و با وجود خستگی پس از کارش به بیرون از خانه می برد و برایم خوراکی های رنگارنگ می خرید، پدرم بود. آن که با بودنش احساس تنهایی نمی کردیم و نیازهای عاطفی ما را پاسخ می داد، پدرم بود و آن که هر زمان نیاز به حمایتش داشتم به یاری ام می شتافت، پدرم بود.

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 90/3/25ساعت 11:36 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

بطن آفرینش منتظر معجزه ای است فراتر از درک زمان!

و دیوار کعبه منتظر است تا بشکافد از بزرگی روحش و از بلندی نامش!

تمام پنجره های مکه، حیرت زده کعبه را می نگرند که در خوش آهنگی لحظات بالا دست و مقدس ترین دقایق حضور، زیباترین بهار، گل خواهد کرد!

یک آسمان بلاغت، یک کهکشان فصاحت، یک اقیانوس عدالت در مقابل دیدگان حیرت زده حجاز، از پیشانی کعبه طلوع خواهد کرد. او که کامل کننده دین احمد(ص) خواهد بود!

  ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 90/3/25ساعت 8:55 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

 ای سفر کرده ی موعود بیا  که دلم در پی تو دربه در است

 

 جان ناقابل این چشم به راه

برگ سبزی به تو، روز پدر است

 


نوشته شده در سه شنبه 90/3/24ساعت 3:57 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

روی شیشه نوشته: «قیمت ها شکسته شد». ما پشت ویترین صف می کشیم تا شاید کلاهی یا پیراهنی را ارزان‌تر از آن چه می ارزد، بفروشند. صف می کشیم و نوبت می گذاریم. هول می زنیم و از هر کدام، دو تا می خریم برای روزهای مبادایی که گاهی اصلاً نمی آیند.


مردی گنجی را حراج کرده است؛ گنجی را بی بها می فروشد. گفته لازم نیست چیزی بدهید؛ یعنی اگر گفته بود لازم است، ما چیزی در خور این معامله نداشتیم. گفته فقط ظرف بیاورید. ظرف، حجمی که در آن بشود چیزی ریخت؛ گنجایش گنج. هیچ کس نمی آید. هیچ کس صف نمی بندد. مرد فریاد می زند: «کَیْلاً بِغَیر ثمنٍ لَوْ کانَ لَهُ وعاء؛1 بی بها پیمانه می کنم؛ اگر کسی را ظرفی باشد» و ظرف نیست و گنجایش گنج در هیچ کس نیست.

ما از کنار این حراج بزرگ، خیلی ساده می گذریم و می دویم سمت جایی که جورابی را به نصف قیمت معمولش می فروشند. ظرف های ما، این دل های انگشتانه ای است. چی در آن، جا می شود که او بخواهد بی بها به ما ببخشد؟

  ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 90/3/24ساعت 11:48 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

میلاد فرخنده گوهر ولایت، در صدف کعبه است.مولودی که محبتش دل‌های عاشقان فضیلت را روشن ساخته و مولایی که ولایتش کیمیای دگرگون ساز دل‌ها و زندگیهاست.

گنج «علی دوستی» عطیه‌ای الهی در قلوب شیعیان است.

سیزده رجب تولد زمزم زلال عترت است.تولدی که چشمه عبودیت را در جانهای خفته جوشان می‌کند و نورش مشعل فروزان راه رسالت نبی اکرم (ص) است، سیزده رجب آینه حق نما در طلیعه خط ولایت است.

عشق او آینه دل را صفا و جلا می‌دهد و ولای او مرز قبولی طاعات بندگان است.

او بود که در دامان نبی اکرم (ص) پرورش یافت و یاور و جانشین او شد.

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 90/3/24ساعت 11:46 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

مادرم برایم افسانه می گفت...
پر از شیدایی زمانه ؛لبریز از افسونگری جانانه
ومن غافل از گذر عمر؛ در کنار جویبار زمانه؛ تنها سراپا گوش بودم.
روزگار همچنان می نوشت و من شدم افسانه...
من در خیال خود ان رود خروشان بودم وجوانیم سنگهای صیقلی خفته در بستر روزگار.
اما من تنها افسانه ای از ان روزها و رودها بودم...
با خاطراتی خیس که دیگر با چشم جان هم خوانده نمی شدند.
من همان روزها هم افسانه ای کهنه بودم که
بارها و بارها در گذشته های دور نوشته و فراموش شده بودم و
غافل در تکراری جدید ؛از بوی ماندگی ان؛ سرمست می شدم و خیره در چشمان معصوم کودکم برایش افسانه می گفتم:
افسانه ی قدیمی زندگی را...


نوشته شده در دوشنبه 90/3/23ساعت 2:52 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

وقتی نیستی.......

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وقتی نیستی نه هست‌های ما چونان که بایدند،نه بایدها

 مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می‌خوانم

 عمری است لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره می‌کنم

برای روز مبادا........

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 90/3/23ساعت 1:41 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

قفلی نیست ، میله ای نیست ، و حتی خود زندانی . . .

زندانبان به زندانیش انس گرفته ، دل بسته ، امــا اون زندانی محکوم نیست … نمی تـــونه محکــوم باشه به حبس ابد ….

زندانبان گوشه ای کز کرده و به زندانی ِ خودش لبخند می زنه … امـــا …

زندانی خیلی وقته که رفته ، قبل از اینکه زندانبان بخواهد … قبل از اینکه زندانبان بفهمد خودش اسیر میله ها شده و . . . اسیر میله ها شده و دیگه یه زندونیه . . .

رویای رویایی ِ رویای زندانبان دیگه رویایی نیست … کاش زندانبان به خودش بیاد ، قبل اینکه کابوس ، اونو به حبس ابد محکوم کنه …

اخـــــراج زندانی ….

زندانبان !

 آزادیت مبارک !


نوشته شده در دوشنبه 90/3/23ساعت 1:15 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

نهمین ماه ولایت، بر برج مبارک رجب برآمده است تا آینه دار رخسار خورشید ازلی شود.

از بشارت حلول این ماه نوظهور، افلاکیان به وجد آمده‌اند.

گویا به میمنت مولود پاک «رضا علیه‌السلام»، مدینه، مرکز کائنات شده است، که فوج فوج فرشتگان آسمانی، برای طواف عاشقانه این قداست ناب، زمینی شده‌اند.

  ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 90/3/22ساعت 3:25 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

 Design By : Pichak