سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

چاقو می زنم. دو شکاف عمود بر هم. زهر را می مکم و تف می کنم. فس فس کنان، وسوسه ای دیگر می خزد و پیش می آید، شانه هایم را می گزد. تا زهر فرو نرفته در جانم، چاقو می کشم و باز شکاف، باز زهر را بیرون می کشم.

ایستاده ام لابه لای خزندگان گزنده. محشری است. وسوسه ها، اوهام، ترس ها و هوس ها دورم می پیچند و با نیش های آماده از من بالا می آیند.

من این جایم، تیغ به دست، خون چکان، از شکاف ها لبریز و غمم نیست، چون که دارد می بیند. می دانم که می بیند. یکی یکی این گزنده ها را می شناسد. اندازه سوزش زهرها و درد زخم ها را می داند. می دانم که می بیند و همین را دوست دارد. همین تن خسته چاک خورده، همین مبارز گرد گرفته درگیر. مرا در این برزخ می پسندد.

او می بیند.

ایستاده در پایان این برزخ، بالای این قبر تنگ، تا همان لحظه که جوانه زدم، همان لحظه که بالای روحم، ترد و سبز، از خاک بیرون افتاد، مرا در آغوش کشد.

بهشت را نزدیک خواهد آورد، دم دست، دم دل.

 درها را باز خواهد کرد.

پا می گذارم تو و در همان آستانه در، از خستگی، از رنج و تکاپوی این همه سال فرو می افتم.

حریری مرا دربر می گیرد، سایه ای نرم می خزد بالای سرم و کسی آرام نجوا می کند: «خوش آمدی، اینک نه آفتاب و نه باد، اینک این تو و این دار سلام!».


نوشته شده در پنج شنبه 90/10/29ساعت 9:9 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak