سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

صحرا عمود ایستاده و بی‌قراری می‌کند و اسبانی که شیهه می‌کشند.

رکاب‌های خونین، خالی مانده اند و شمشیرهای افتاده‌ای که چکّه چکّه، خاک را گل کرده‌اند.

اینک این آخرین مرد، پا در رکاب می‌کند.

لب‌های سوخته، آخرین جرعه عطش را می‌نوشند.

چشمی به مهر، به سمت خیمه‌هایی که خواهند سوخت و نگاهی به خشم و ترحّم، سوی دژخیمانی که صحرا از بی‌شماریشان سیاه شده است و خاطره عزیزانی که پیش چشمانش تکه تکه شدند.

دیگر راه درازی نیست.

کاروان کوچک به مقصد رسیده است.

انتظار دیر سال سرآمده؛ اینک وعده گاه دیرین است.

ذوالجناح بال می گشاید.

مردی که داغ بر دل، چشمان مشتاقش را به آسمان دوخته است.

تمام فرشتگان به زمین فرود آمده‌اند و تماشا می کنند؛ تماشا می‌کنند و می‌گریند.

سواری که بر بال فرشتگان، می‌تازد و پیش می‌آید.

پس، همه نیزه‌هایی که در هوس پیکر خورشیدند، به فراز می‌آیند.

خورشید، تیغ بر کشیده، پاییز کوچکی نینوا را در بر می گیرد و برگ‌های خشکیده، تک تک، از شاخه‌های پوسیده یک درخت فاسد فرو می‌ریزند.

ذوالجناح بتاز! که خورشید، توفان به پا کرده است.

خورشید چه برگریزانی می‌کند.

ذوالجناح بتاز! سوار خونینت مباد که بر خاک افتد.

کمان‌ها نشانه می‌روند؛ این آخرین تیرها که مأیوس و ناامید، پرواز می‌کنند تا شاید ... سرانجام، خورشید به خاک افتاد.

هلهله شیاطین، فضا را می‌شکافد. «سر از پیکرش جدا کنید. خلیفه، خوش صله‌ای برای این سر خواهد داد.»

و سواری که دیگر سوار نیست؛

چشمی به سوی خیمه‌ها می‌گرداند!

 این آخرین دلواپسی.

خنجری از نیام کشیده می‌شود.

دندان‌های درنده مردی برق می‌زند.

خورشید، یک بار دیگر چشم می‌گشاید.

خنجر فرو می‌آید ... اینک، ذوالجناح باید بی سوار، بازگردد.

صحرا عمود ایستاده؛ امّا دیگر بی‌قرار نیست و هیچ اسبی شیهه نمی‌کشد؛ حتی همه بادها از نفس افتاده‌اند.

همه چیز آن قدر ساکن، که گویی هیچ وقت، هیچ چیز زنده نبوده است.

قصه‌ای تمام شد.

قصه‌ای شروع، امّا داستان، داستان دیگری است.

باریکه خون گلوی خورشید، سیلابی است که ورق ورق تاریخ را خواهد شست.

خورشید، همیشه خورشید است و روشن؛ حتی بر فراز نیزه‌ای خونین.

ترکیب تیغ و عطش؛ آن چه بر پیکر این قافله فرو نشست؛ امّا بی‌شک، قافله سالار، خود چنین خواسته بود.

عطش، ملعبه کودکانه‌ای بود در دست شیطان.

حسین علیه‌السلام، کنار فرات تشنه، جان داد؛ بی‌شک، خود نمی‌خواست ورنه فرات، دریغ نداشت.

بگذار عطش بندبند وجودت را بسوزاند.

باید دانست که در این تشنه ایستادن، کنار آب، چه رازی نهفته است!

یا حسین سلام و درود بی پایان خداوند بر تو

می‌دانم که بیعت دروغین، تو را به نینوا نکشاند؛

تو فریب نخوردی.

تو باید می‌آمدی.

پس، تقدیر چنین بود که خون تو، زنجیر از تن تاریخ بگسلد.

رفتن و تشنه رفتن، رسالت توست مرد!

باید شتاب کرد.

کنار دروازه آسمان، به استقبال تو آمده‌اند.

 از آسمان تو را می‌خوانند.

پا در رکاب کن که این بار، عمود خواهی تاخت.

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/10/1ساعت 2:19 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak