سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

صبر می کنم تا برگردی.

پنجره ها را نمی بندم و درها را... که تمام کوچه پیدا باشد، تمام خیابان پیدا باشد و تمام مسافرانی را که از راه می رسند، ببینم؛ مسافرانی که شبیه تو نیستند، اما شاید تو را در راه دیده باشند.

صبر می کنم تا برگردی. هرقدر هم که زمستان های این شهر بی تو، لرزه براندام خانه بیندازند؛ هر قدر هم که از سوز طوفان ها ، پرده ها به خود بپیچند، هیچ پنجره ای را به روی روزگار نمی بندم پنجره برای بسته شدن نیست؛

پنجره پلک بازی است به سوی انتظار که تمام کوچه را از همه سومی پاید و خسته نمی شود.

پنجره چشم گشوده ای است در آرزوی رؤیت بهار که پاییزهای همیشه را به تماشا می نشیند و تمام زمین را در جست وجوی وعده آن دیدار اهورایی رصد می کند.

صبر می کنم تا برگردی.

آن وقت باران هایی را که در غیاب تو باریدند و اشک شدند، نشانت می دهم.

اشک هایی که در غیاب تو تمام دشت های زمین را دریا کردند و دریاها سیل شدند و سیل ها تمام صبرها را با خود بردند.

آن وقت با تو خواهم گفت در غیابت، آسمان های هر کجای دنیا ترک برداشتند و بر سرمردمان تنها خراب شدند و این همه باران و ابر سودی نداشت که بر گورهای دسته جمعی شهیدان «انتظار »گلی بروید... .
پرستوها که در پاییز کوچ می کنند به سمت سرزمین بی زمستان، نشانی تورا می دانند بی گمان.

پرستوها را هر پاییز،تو در خانه ناپیدای خویش پناه می دهی و بهار،دوباره از نو روانه شان می کنی به روزگار.... پرستوها دست پرورد مهربانی تواند و گرنه در این روزگار بی عشق و بی امید، پرواز از خاطر بال های نومیدشان رفته بود.

پرستوها پربهار، از خانه تو می آیند که این چنین ،زیبا و جوانند و یمن قدم هایشان هرچه ترس و دل تنگی را ازذهن بهار بیرون می کند.

پرستوها! لب باز کنید!خانه دوست کجاست؟

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/24ساعت 3:3 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak