سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

طبلها می کوبند، سنجها بی قراری می‏کنند و اشکها بی‏تاب رهایی‏اند، گودخانه چشم دیگر تاب دریا، دریا غم نمی‏آورد و موج موج اشک بر صورتم روان می‏شود. پلک‏ها را می‏بندم تا شاید شورش دلم را مرهمی گذارم.

اما صدای العطش... العطش... از فراسوی تاریخ بر جانم چنگ می‏زند. چه نزدیک است پژواک مویه‏های کودکان بی‏قرار نینوا!

چه بی‏نوایم که توان دست یاریشان را ندارم. دستها را بالا می‏برم. به آسمان نگاه می‏کنم. ظهر خونینی است. خورشید به سختی می‏تابد. اشک خورشید چون تیغه‏های فلزی برنده بر رویمان که نه، بر روحمان می‏نشیند.

تا ساعتی دیگر، تاب نمی‏آورم. سراسیمه برمی‏خیزم. از کوچه‏ها می‏گذرم. هیچ کجای شهر غریبه نیستم.

 

هرجا پا می‏گذارم در خیمه امام حسین(ع) هستم و بوی خاک کربلا بر مشام جانم می‏نشیند اما آرام ندارم.

صدای امواج فرات زخمه بر تار دلم می‏زند، دلم زیر بار سنگینی محرم می‏شکند و بانوی مصیبت‏کش و فریادرسم را صدا می‏زنم.

زینب(س) بی‏قرارتر از رعد آسمانی، کودکی را در آغوش می‏گیرد، زخمی را مرهم می‏گذارد، تیری از گلوی مجروحی بیرون می‏کشد و یال ذوالجناح را نوازش می‏کند.

چشم برمی‏گیرم. به لشکریان بی‏امامی می‏نگرم که پیمان همدلی با مولایشان بسته‏اند علم و کتل و پرچم بر دوش می‏کشند و کوچه، کوچه تاریخ را در پی مولایشان می‏پویند. به پرچمها می‏اندیشم و راز برافراشتگیشان در شبی به بلندای تاریخ!

تار و پود دلم را به رنگ سیاه می‏بافم و با سیاهپوشان هم‏نوا می‏شوم. حسینم یا حسینم، یا حسینم یا حسین...

مولا، نگاهم کن، محتاج نظری از توام. دلم تاب این همه سرگشتگی بی‏پایان را ندارد سر به دیوار خیمه می‏گذارم و اشک می‏ریزم. صدای سم اسبها و صدای غرنده فرات در گوشم می‏پیچد و از درون، لایه لایه می‏ریزم، سرم به دوران می‏افتد، افتان و خیزان به علمها و کتلها چنگ می‏زنم. آقا بگو زیر کدام کتل بمانم تا تو لحظه‏ای قلب بی‏تابم را آرامش دهی؟

طبلها می‏کوبند... می‏کوبند... می کوبند و لحظه‏ای آرام نمی‏مانند.

مردم برسر می‏زنند، خاک بر سر می‏پاشند، فریاد وااسفا می‏زنند و گاه ازحال می‏روند.

رقیه بی‏تاب به دنبال عمه می‏دود. عمه جان... عمه جان... صدای سیلی در گوش زمان می‏پیچد و در پستوهای تاریخ انعکاس می‏یابد. دختر سه ساله سر می‏تاباند.

توان ماندن ندارم، کوچه‏ای بالاتر، خیابانی پایین‏تر...

همه جا امروز رنگ خون دارد و عشق!

رنگ سیاه دارد و غم!

خورشید شلاق نگاه سوزانش را بر تن زمینیان می‏کوبد. پرچم‏ها راز پایداری می‏گویند. اما هیچ دلی یارای تحمل ندارد. آخر ظهر عاشورا است.

ا... اکبر... ا... اکبر... ا... اکبر... ا... اکبر طبلها، سنجها، آدمها، رنگها و زنجیرها انگار در فضا رها شده‏اند.

و دمی دیگر فریاد حسین... حسین... از کربلا، از کوچه ها و از دلها برمی‏خیزد و من مثل هرسال در عاشورا ذوب می‏شوم. بانویم زینب علیهاالسلام، شاید بی‏تاب‏تر از همه از خیمه بیرون می‏دود. او بی‏تاب یاری از دست رفته است.

شعله خیمه‏ها که به آتش کشیده می‏شوند چشمهایم را می سوزاند!

زینب به کانون قیامت می‏دود. او بی‏تاب گلوی بریده‏ای است که زهرا، علیهاالسلام، بر آن بوسه زده!

چشمهایم را می‏بندم، چه قدر عاشورا ببینیم و تا به کی امام حسین(ع) تنها بماند؟ کاش امام زمان(عج) در ظهر خونین عاشورا، ظهور کند ...

 


نوشته شده در یکشنبه 90/9/13ساعت 1:0 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak